نشریات و مجلات چاپی

مدرسه و پایگاه های علمی
مدرسه مجازی مهدویت
نشریه امان فعالیت خود را از سال ... آغاز کرده است. هم‌اکنون 348 نفر با این مجموعه مرتبط هستند.

شرط امانت


1
شيعيانی كه در قم زندگی می‌‏كردند، در خانه محمدبن‌جعفرِ قمی جمع شده بودند. محمد‌بن‌جعفر از بزرگانِ شيعيان در قم بود. مردِ سالخورده‏اى به نام قاسم چند كيسه مال به محمد داد و گفت:
.«اى محمدبن‌جعفر، حال كه مى‏خواهى به نزدِ امام بروى، اين مال را به ايشان بِرِسان که بايد ادا شود»ـ
محمدبن ‌جعفر، كيسه را گرفت و با خود گفت:
.«حتما اين امانت را به صاحبش كه امام باشد خواهم رساند»ـ
يكى ديگر از شيعيان جلو آمد و او نيز كيسه مالى به محمدبن‌جعفر داد:
.«اين مال نيز از طرف من است و امانتی است كه بايد به امام برسد»ـ
محمدبن‌جعفر كيسه را گرفت و گفت:
.«باشد اى جابربن‌عمرو»ـ
جابر كنار رفت و مردِ ديگرى جلو آمد. نامه‏اى به دستِ محمدبن‌جعفر داد و گفت:
اين‌ها سؤالاتى است كه من جمع كرده‏ام و از تو مى‏خواهم كه نزدِ امام برسانى».»ـ
محمدبن‌جعفر نامه را گرفت و باز گفت:
.«باشد اى نصر بن راشد»ـ

2
كاروانِ شيعيانِ قم، همراه با محمدبن‌جعفر به قصدِ زيارتِ امام عسگرى عليه‌السلام به سوى سامرا به حركت درآمدند. هر چند راه بسيار طولانى و طاقت‌فرسا بود اما شيعيان، به شوقِ زيارتِ امامِ خود، رنجِ سفر را تحمل مى‏كردند و هر لحظه مشتاق‏تر از پيش مى‏شدند.
همين كه كاروان به سامرا رسيد، آثارِ حيرت بر چهره همه نمایان شد. پارچه‏هاى عزا بر در و ديوارِ سامرا، نقش بسته بود. شيعيان به كسى در سامرا نمى‏رسيدند مگر اينكه آثارِ غم و اندوه بر چهره‏هايشان نشسته باشد. كاروان شیعیان، استراحت كردن را جايز ندانستند و به سرعت به سوى منزلِ امام به راه افتادند، اما همين كه به خانه امام رسيدند، آه از نهادشان بلند شد. شيعيانى كه جلوى خانه حضور داشتند، با ديدنِ شيعيانِ قم، فريادِ ناله و ماتم سر دادند و چنين گفتند كه امام حسن عسگرى عليه‌السلام از دنيا رفته است.
3
شیعیان قم در گوشه‌ای از خانه نشسته بودند و می‌گریستند. در اين ميان، محمدبن‌جعفر سعى مى‏كرد كه بر خود مسلط شود. رو به يكى از شيعيانِ مقيم سامرا به نامِ هلال كرد و گفت:
ـ «اى برادر، اگر مى‏بينيد كه نمى‏توانيم جلوى گريه خود را بگيريم، ما را عفو كنيد، اندوهِ شما را هم تازه كرديم، ولى درك كنيد كه ما از آن راهِ دور به قصدِ زيارتِ امام آمده بوديم».
هلال نيز با همان حالت گفت:
.«اى محمدبن‌جعفر، حالِ شما را درك مى‏كنم»ـ
محمد‌بن‌جعفر ادامه داد:
ـ «مى‏دانى كه ما از قم مى‏آئيم و اماناتِ شيعيان به دستِ ما مى‏باشد، حال كه امام از دنيا رفته، وصى و جانشينِ ايشان چه كسى است؟ زيرا زمين و عالم از حجت و نماينده خدا خالى نمی‌ماند».
همين كه محمدبن‌جعفر اين سخن را گفت، ناگهان دید كه رنگ از روى هلال و همراهانش پريد. حتى شيعيانِ قم نيز متوجه اين نكته شدند. همراه با محمدبن‌جعفر با حيرت به ايشان مى‏نگريستند. هلال نگاهى به همراهانِ خود كرد و چيزى نگفت.
.«چه شده هلال؟ چرا چيزى نمى‏گویيد؟»ـ
هلال در حالی كه چاره‏اى نداشت، پاسخ داد:
.«وصىِ ايشان جعفر است»ـ‌
ناگهان رنگ از روى محمدبن‌جعفر و همراهانش پريد. همه در حالى كه نمى‏توانستند باور كنند به هم نگاه مى‏كردند. محمدبن‌جعفر با خود زمزمه كرد:
.«جعفر، برادرِ امام!؟»ـ
اين را ديگر همه مى‏دانستند كه جعفر، هميشه بدخواهِ امامِ عسگرى عليه‌السلام بوده است و حتى روايات بسيارى از امام عسگرى (عليه‌السلام) شنيده بودند كه نسبتِ جعفر را با خودشان، همچون نسبتِ قابيل به هابيل تشبيه كرده بودند.
4
شيعيانِ قم به همراهِ محمدبن‌جعفر، از خانه امام بيرون آمدند و در ميدانِ شهر، جمع شدند. آثارِ هيجان و التهاب در چهره‏هاى همه‏شان نشسته بود. يكى از شيعيان رو به محمدبن‌جعفر كرد و پرسيد:
.«اى محمدبن‌جعفر! چگونه چنين مى‏شود؟ او چگونه مى‏تواند امام باشد؟»ـ
همه همين نظر را داشتند، اما محمدبن‌جعفر که نمى‏توانست چيزى بگويد، پاسخ داد:
ـ «فعلاً كه نمى‏توانيم كارى كنيم، شايد رازى در اين ماجرا نهفته باشد كه ما از آن آگاهى نداريم، بهترين كارى كه مى‏شود كرد اين است كه صبر كنيم تا حقیقت ماجرا آشکار شود».
5
محمدبن‌جعفر به همراهِ شيعيانِ قم، در محضرِ جعفر به زمين نشستند. جعفر بر بالاى مسندى تكيه زده بود و با لبخند به شيعيانِ قم مى‏نگريست. عده‏اى نيز به عنوان مريدانش به دورش حلقه زده بودند. محمدبن‌جعفر نگاهى به يارانش انداخت و رو به جعفر نمود:
.«اى برادرِ امام، تسليتِ ما را به خاطرِ رحلتِ برادرتان بپذيريد»ـ
جعفر لبخندى زد و گفت:
.«پذيرفتيم»ـ
محمدبن‌جعفر ادامه داد:
.«ما اماناتى براى ايشان داشتيم»ـ‌
جعفر دوباره لبخند زد:
.«امانات را زودتر به ما بدهيد و هر چه زودتر برويد»ـ
محمدبن‌جعفر دوباره گفت:
«اما هميشه طبقِ رسمى آن امانات را به امام واگذار مى‏كرديم، بايد بگوئيد كه آن امانات از طرفِ چه كسانى است؟»ـ
جعفر از روى مسند پريد و بانگ برآورد:
ـ «شما از من مى‏خواهيد كه علم غيب داشته باشيم و اين دروغ را بر برادرم مى‏بنديد؟ اين كه شما مى‏گوئيد علم غيب است و كسى نيز به جز خدا اين علم را ندارد».
محمدبن‌جعفر سرى به نشانه منفى تكان داد و گفت:
ـ «اگر شما ادعا مى‏كنيد كه وصىِ امام هستيد بايد چنين كنيد، وگرنه ما را معذور بداريد، صاحبانِ اين امانت‌ها فقط به اين شرط آن‌ها را به ما داده‏اند».
جعفر قدمى جلوتر آمد و دوباره فرياد زد:
.«شما را معذور بداريم!؟ شما را براى محاكمه به نزدِ خليفه خواهيم بُرد»ـ

6
«چه شده جعفر كه به اينجا آمده‏اى؟»ـ
اين را خليفه در حالى گفت كه بر مسندش تكيه مى‏زد. جعفر به همراه محمدبن‌جعفر و شيعيانِ قم در تالار حضور داشتند. جعفر كه حسابى عصبانى به نظر مى‏رسيد، جلو آمد و گفت:
«اى خليفه مسلمين، من براى دادخواهى به نزدِ شما آمده‏ام»ـ
خليفه با بى حوصله‏گى گفت:
«حالا مگر چه شده؟»ـ
جعفر در حالى كه محمدبن‌جعفر و شيعيانِ قم را نشان مى‏داد، پاسخ داد:
ـ «اين‌ها مى‏گويند كه از شيعيانِ قم هستند و براى برادرم اماناتى آورده‏اند، حالا هم كه به ايشان مى‏گويم امانات را به من كه وصىِ او هستم بدهيد، مى‏گويند كه بايد علم غيب داشته باشى و بگویى كه امانات از طرف چه كسانى است؟»
خليفه كه كمى توجه‏اش جلب شده بود، رو به محمدبن‌جعفر نمود و گفت:
«ـ «اى مردِ مسافر! جعفر چه مى‏گويد؟
محمدبن‌جعفر پاسخ داد:
ـ «ما تقصيرى نداريم، ما هر گاه كه به نزدِ امام مى‏آمديم همين را مى‏گفتيم. كسانى كه اين بارِ امانت را بر دوش ما گذاشته‏اند چنين شرط كرده‏اند كه امانت را به كسى ندهيم مگر كسى كه بگويد آن امانات چه هستند، ما تقصيرى نداريم».
خليفه سری تکان داد و گفت:
«اى جعفر! مگر تو نشنيده‏اى كه ما على الرسول الا البلاغ، فرستاده را به جز ابلاغ، چاره‏اى نيست؟»ـ
رنگ از روى جعفر پريد.
«يعنى اى خليفه، مى‏گذارى بروند و چيزى به من ندهند؟»ـ
خليفه این بار با حالتی عصبانی فریاد زد:
«همين كه گفتم جعفر»ـ
جعفر چون اين را شنيد، ديگر چيزى نگفت.


7
كسی با كسی سخن نمى‏گفت. افكارِ پريشانى به همه هجوم آورده بود. نمى‏دانستند كه چه خواهد شد و نمى‏دانستند كه امرِ امامت به كجا خواهد رسيد. کاروان شیعیان به قصد خروج از شهر در حرکت بودند که ناگهان صدایی به گوش محمدبن‌جعفر رسید.
«اى محمدبن‌جعفر، صبر كن»ـ
محمدبن‌جعفر و شيعيانِ قم با شنيدنِ صدا برگشتند. خادمى دوان دوان خود را به ايشان ‏رساند. خادم در حالى كه نفس نفس مى‏زد، به محمدبن‌جعفر و شيعيانِ قم رسيد و ايستاد و گفت:
«اى محمدبن‌جعفر و اى شيعيانِ قم، با من بيائيد و به نزدِ مولاى خود برسيد»ـ
نگاهِ حيرت‏زده همه به محمدبن‌جعفر بود.
«مولاى تو! مولاى تو ديگر كيست؟»ـ
خادم لبخند زد و گفت:
ـ «اى محمدبن‌جعفر! مولاى من كسى است كه از براى او آن امانات را آورده‏اى، كیسه‏هاى قاسم‌بن‌احمد، كيسه‏‌هاى جابربن‌عمرو، سؤال‌هاى نصر بن راشد»
كسى نمی‌‏توانست حركتی بكند، حتی نمی‌‏توانستد كلامی بگويند. فقط با حالتی مات و مبهوت به خادم نگاه می‌‏كردند.
«تو كيستی اى جوانمرد و اين اخبار را از كجا می‌‏دانی؟»ـ
خادم لبخندى زد و گفت:
.«من افتخار دارم كه خادمِ ايشان باشم، با من بيائيد و ايشان را زيارت كنيد»ـ

8
محمدبن‌جعفر و شيعيانِ قم، به همراهىِ خادم به سامرا بازگشتند و از راهی پنهانی وارد خانه امام یازدهم شدند تا اينكه خادم، جلوى درى ايستاد و گفت:
.«شما داخل برويد و امام را زيارت نمائيد»ـ
محمدبن‌جعفر و شيعيانِ قم به محضِ اينكه به اتاق وارد شدند، چشمِشان به جمالِ كودكى افتاد كه همچون ماهِ شبِ چهارده مى‏درخشيد. لباسی سبز رنگ به تَن داشت و به ايشان مى‏نگريست. محمدبن‌جعفر تا آن كودك را ديد، نشانه‏هاى امامت و وصايت را مشاهده كرد. شيعيانِ قم نيز متوجه شدند. محمدبن‌جعفر فرياد زد:
.«سلام بر شما اى حجتِ خدا بر زمين و اى وصی امام»ـ
آخرین ویرایش
در 1395/4/1 10:06

مطالب پربازدید را ببینید
و یا به فهرست بازگردید.

بازگشت به ابتدای صفحه

تلفن
نشانی
02188998601
تهران، خیابان انقلاب، تقاطع قدس و ایتالیا، پلاک 98
پیامک
30001366