1
شيعيانی كه در قم زندگی میكردند، در خانه محمدبنجعفرِ قمی جمع شده بودند. محمدبنجعفر از بزرگانِ شيعيان در قم بود. مردِ سالخوردهاى به نام قاسم چند كيسه مال به محمد داد و گفت:
.«اى محمدبنجعفر، حال كه مىخواهى به نزدِ امام بروى، اين مال را به ايشان بِرِسان که بايد ادا شود»ـ
محمدبن جعفر، كيسه را گرفت و با خود گفت:
.«حتما اين امانت را به صاحبش كه امام باشد خواهم رساند»ـ
يكى ديگر از شيعيان جلو آمد و او نيز كيسه مالى به محمدبنجعفر داد:
.«اين مال نيز از طرف من است و امانتی است كه بايد به امام برسد»ـ
محمدبنجعفر كيسه را گرفت و گفت:
.«باشد اى جابربنعمرو»ـ
جابر كنار رفت و مردِ ديگرى جلو آمد. نامهاى به دستِ محمدبنجعفر داد و گفت:
اينها سؤالاتى است كه من جمع كردهام و از تو مىخواهم كه نزدِ امام برسانى».»ـ
محمدبنجعفر نامه را گرفت و باز گفت:
.«باشد اى نصر بن راشد»ـ
2
كاروانِ شيعيانِ قم، همراه با محمدبنجعفر به قصدِ زيارتِ امام عسگرى عليهالسلام به سوى سامرا به حركت درآمدند. هر چند راه بسيار طولانى و طاقتفرسا بود اما شيعيان، به شوقِ زيارتِ امامِ خود، رنجِ سفر را تحمل مىكردند و هر لحظه مشتاقتر از پيش مىشدند.
همين كه كاروان به سامرا رسيد، آثارِ حيرت بر چهره همه نمایان شد. پارچههاى عزا بر در و ديوارِ سامرا، نقش بسته بود. شيعيان به كسى در سامرا نمىرسيدند مگر اينكه آثارِ غم و اندوه بر چهرههايشان نشسته باشد. كاروان شیعیان، استراحت كردن را جايز ندانستند و به سرعت به سوى منزلِ امام به راه افتادند، اما همين كه به خانه امام رسيدند، آه از نهادشان بلند شد. شيعيانى كه جلوى خانه حضور داشتند، با ديدنِ شيعيانِ قم، فريادِ ناله و ماتم سر دادند و چنين گفتند كه امام حسن عسگرى عليهالسلام از دنيا رفته است.
3
شیعیان قم در گوشهای از خانه نشسته بودند و میگریستند. در اين ميان، محمدبنجعفر سعى مىكرد كه بر خود مسلط شود. رو به يكى از شيعيانِ مقيم سامرا به نامِ هلال كرد و گفت:
ـ «اى برادر، اگر مىبينيد كه نمىتوانيم جلوى گريه خود را بگيريم، ما را عفو كنيد، اندوهِ شما را هم تازه كرديم، ولى درك كنيد كه ما از آن راهِ دور به قصدِ زيارتِ امام آمده بوديم».
هلال نيز با همان حالت گفت:
.«اى محمدبنجعفر، حالِ شما را درك مىكنم»ـ
محمدبنجعفر ادامه داد:
ـ «مىدانى كه ما از قم مىآئيم و اماناتِ شيعيان به دستِ ما مىباشد، حال كه امام از دنيا رفته، وصى و جانشينِ ايشان چه كسى است؟ زيرا زمين و عالم از حجت و نماينده خدا خالى نمیماند».
همين كه محمدبنجعفر اين سخن را گفت، ناگهان دید كه رنگ از روى هلال و همراهانش پريد. حتى شيعيانِ قم نيز متوجه اين نكته شدند. همراه با محمدبنجعفر با حيرت به ايشان مىنگريستند. هلال نگاهى به همراهانِ خود كرد و چيزى نگفت.
.«چه شده هلال؟ چرا چيزى نمىگویيد؟»ـ
هلال در حالی كه چارهاى نداشت، پاسخ داد:
.«وصىِ ايشان جعفر است»ـ
ناگهان رنگ از روى محمدبنجعفر و همراهانش پريد. همه در حالى كه نمىتوانستند باور كنند به هم نگاه مىكردند. محمدبنجعفر با خود زمزمه كرد:
.«جعفر، برادرِ امام!؟»ـ
اين را ديگر همه مىدانستند كه جعفر، هميشه بدخواهِ امامِ عسگرى عليهالسلام بوده است و حتى روايات بسيارى از امام عسگرى (عليهالسلام) شنيده بودند كه نسبتِ جعفر را با خودشان، همچون نسبتِ قابيل به هابيل تشبيه كرده بودند.
4
شيعيانِ قم به همراهِ محمدبنجعفر، از خانه امام بيرون آمدند و در ميدانِ شهر، جمع شدند. آثارِ هيجان و التهاب در چهرههاى همهشان نشسته بود. يكى از شيعيان رو به محمدبنجعفر كرد و پرسيد:
.«اى محمدبنجعفر! چگونه چنين مىشود؟ او چگونه مىتواند امام باشد؟»ـ
همه همين نظر را داشتند، اما محمدبنجعفر که نمىتوانست چيزى بگويد، پاسخ داد:
ـ «فعلاً كه نمىتوانيم كارى كنيم، شايد رازى در اين ماجرا نهفته باشد كه ما از آن آگاهى نداريم، بهترين كارى كه مىشود كرد اين است كه صبر كنيم تا حقیقت ماجرا آشکار شود».
5
محمدبنجعفر به همراهِ شيعيانِ قم، در محضرِ جعفر به زمين نشستند. جعفر بر بالاى مسندى تكيه زده بود و با لبخند به شيعيانِ قم مىنگريست. عدهاى نيز به عنوان مريدانش به دورش حلقه زده بودند. محمدبنجعفر نگاهى به يارانش انداخت و رو به جعفر نمود:
.«اى برادرِ امام، تسليتِ ما را به خاطرِ رحلتِ برادرتان بپذيريد»ـ
جعفر لبخندى زد و گفت:
.«پذيرفتيم»ـ
محمدبنجعفر ادامه داد:
.«ما اماناتى براى ايشان داشتيم»ـ
جعفر دوباره لبخند زد:
.«امانات را زودتر به ما بدهيد و هر چه زودتر برويد»ـ
محمدبنجعفر دوباره گفت:
«اما هميشه طبقِ رسمى آن امانات را به امام واگذار مىكرديم، بايد بگوئيد كه آن امانات از طرفِ چه كسانى است؟»ـ
جعفر از روى مسند پريد و بانگ برآورد:
ـ «شما از من مىخواهيد كه علم غيب داشته باشيم و اين دروغ را بر برادرم مىبنديد؟ اين كه شما مىگوئيد علم غيب است و كسى نيز به جز خدا اين علم را ندارد».
محمدبنجعفر سرى به نشانه منفى تكان داد و گفت:
ـ «اگر شما ادعا مىكنيد كه وصىِ امام هستيد بايد چنين كنيد، وگرنه ما را معذور بداريد، صاحبانِ اين امانتها فقط به اين شرط آنها را به ما دادهاند».
جعفر قدمى جلوتر آمد و دوباره فرياد زد:
.«شما را معذور بداريم!؟ شما را براى محاكمه به نزدِ خليفه خواهيم بُرد»ـ
6
«چه شده جعفر كه به اينجا آمدهاى؟»ـ
اين را خليفه در حالى گفت كه بر مسندش تكيه مىزد. جعفر به همراه محمدبنجعفر و شيعيانِ قم در تالار حضور داشتند. جعفر كه حسابى عصبانى به نظر مىرسيد، جلو آمد و گفت:
«اى خليفه مسلمين، من براى دادخواهى به نزدِ شما آمدهام»ـ
خليفه با بى حوصلهگى گفت:
«حالا مگر چه شده؟»ـ
جعفر در حالى كه محمدبنجعفر و شيعيانِ قم را نشان مىداد، پاسخ داد:
ـ «اينها مىگويند كه از شيعيانِ قم هستند و براى برادرم اماناتى آوردهاند، حالا هم كه به ايشان مىگويم امانات را به من كه وصىِ او هستم بدهيد، مىگويند كه بايد علم غيب داشته باشى و بگویى كه امانات از طرف چه كسانى است؟»
خليفه كه كمى توجهاش جلب شده بود، رو به محمدبنجعفر نمود و گفت:
«ـ «اى مردِ مسافر! جعفر چه مىگويد؟
محمدبنجعفر پاسخ داد:
ـ «ما تقصيرى نداريم، ما هر گاه كه به نزدِ امام مىآمديم همين را مىگفتيم. كسانى كه اين بارِ امانت را بر دوش ما گذاشتهاند چنين شرط كردهاند كه امانت را به كسى ندهيم مگر كسى كه بگويد آن امانات چه هستند، ما تقصيرى نداريم».
خليفه سری تکان داد و گفت:
«اى جعفر! مگر تو نشنيدهاى كه ما على الرسول الا البلاغ، فرستاده را به جز ابلاغ، چارهاى نيست؟»ـ
رنگ از روى جعفر پريد.
«يعنى اى خليفه، مىگذارى بروند و چيزى به من ندهند؟»ـ
خليفه این بار با حالتی عصبانی فریاد زد:
«همين كه گفتم جعفر»ـ
جعفر چون اين را شنيد، ديگر چيزى نگفت.
7
كسی با كسی سخن نمىگفت. افكارِ پريشانى به همه هجوم آورده بود. نمىدانستند كه چه خواهد شد و نمىدانستند كه امرِ امامت به كجا خواهد رسيد. کاروان شیعیان به قصد خروج از شهر در حرکت بودند که ناگهان صدایی به گوش محمدبنجعفر رسید.
«اى محمدبنجعفر، صبر كن»ـ
محمدبنجعفر و شيعيانِ قم با شنيدنِ صدا برگشتند. خادمى دوان دوان خود را به ايشان رساند. خادم در حالى كه نفس نفس مىزد، به محمدبنجعفر و شيعيانِ قم رسيد و ايستاد و گفت:
«اى محمدبنجعفر و اى شيعيانِ قم، با من بيائيد و به نزدِ مولاى خود برسيد»ـ
نگاهِ حيرتزده همه به محمدبنجعفر بود.
«مولاى تو! مولاى تو ديگر كيست؟»ـ
خادم لبخند زد و گفت:
ـ «اى محمدبنجعفر! مولاى من كسى است كه از براى او آن امانات را آوردهاى، كیسههاى قاسمبناحمد، كيسههاى جابربنعمرو، سؤالهاى نصر بن راشد»
كسى نمیتوانست حركتی بكند، حتی نمیتوانستد كلامی بگويند. فقط با حالتی مات و مبهوت به خادم نگاه میكردند.
«تو كيستی اى جوانمرد و اين اخبار را از كجا میدانی؟»ـ
خادم لبخندى زد و گفت:
.«من افتخار دارم كه خادمِ ايشان باشم، با من بيائيد و ايشان را زيارت كنيد»ـ
8
محمدبنجعفر و شيعيانِ قم، به همراهىِ خادم به سامرا بازگشتند و از راهی پنهانی وارد خانه امام یازدهم شدند تا اينكه خادم، جلوى درى ايستاد و گفت:
.«شما داخل برويد و امام را زيارت نمائيد»ـ
محمدبنجعفر و شيعيانِ قم به محضِ اينكه به اتاق وارد شدند، چشمِشان به جمالِ كودكى افتاد كه همچون ماهِ شبِ چهارده مىدرخشيد. لباسی سبز رنگ به تَن داشت و به ايشان مىنگريست. محمدبنجعفر تا آن كودك را ديد، نشانههاى امامت و وصايت را مشاهده كرد. شيعيانِ قم نيز متوجه شدند. محمدبنجعفر فرياد زد:
.«سلام بر شما اى حجتِ خدا بر زمين و اى وصی امام»ـ
امان 54 - محمدرضا عابدی شاهرودی