مادر با دیدنم سر از پا نمی شناخت و مثل پروانه دورم میچرخید و قربان صدقهام میرفت. خوشحال بودم که با خط زدن گذشتهام دوباره لبخند رضایت را روی صورت مادرم میدیدم. دو ـ سه روزی از مرخصی گذشت. قرار بود با مادرم به خانه آبجی سمیه برویم.
یک جعبه شیرینی گرفتم و راهی خانه شدم. پایم را که داخل کوچه گذاشتم اقدس خانم ـ همسایه دیوار به دیوارمان را دیدم که با چند تا از خانمهای همسایه، مشغول حرف زدن بود. مرا که دیدند نگاهی به سرتاپایم انداختند و صدای پچپچ کردنشان بلند شد. اقدس خانم همیشه عادت داشت تا مرا میدید یک ساعت احوالپرسیاش طول میکشید؛ از عمو و دایی و عمه، احوال میپرسید تا هفت جد آن طرفتر. اما این بار سلامم را هم رغبت نکرد جواب بدهد. شیرینی تعارفشان کردم، اقدسخانم اخمی کرد و گفت که این چیزها از گلوی ما پایین نمیرود! گیج و متعجب از حرف اقدس خانم داخل خانه شدم. مادرم مشغول نماز بود. همیشه آخرین دانه تسبیح را که میانداخت صلواتش را بلندتر میگفت. لبخندی زدم و گفتم قبول باشد مادر.
آهی کشید و چیزی نگفت. دوباره گفتم، پاشو برویم دیگر. دلم برای وروجکهای آبجی سمیه یک ذره شده. مادر که تا آن لحظه سرش پایین بود و خودش را با تسبیحش سرگرم کرده بود. نگاهم کرد و گفت: دستت درد نکند عباس!
جعبه شیرینی را کنار دستش گذاشتم و گفتم: خواهش میکنم، کاری نکردم که! تازه پولش را هم که خودت دادی.
اینبار نگاهش را به چشمانم دوخت؛ نگاهش مثل همیشه، مهربان نبود. پرسیدم چیزی شده؟ سرش را با حالت تأسف تکان داد و دست روی دست کشید زیرلب گفت: دلم خوش بود پسرم سربه زیر شده و قرار است بعد از سربازی بشود نانآور خانه.
دیگر طاقت حرفهای مادر را نداشتم، گفتم: نمیخوای بگی چی شده؟ جون به لب شدم!
بدون اینکه نگاهم کند شروع کرد به صحبت: دیروز کیف پول اکبرآقا بقال رو دزدیدن. پولی که با بدبختی و رو انداختن به این و آن برای جراحی قلب دخترش، جور شده بود.
ربط حرفهایش به خودم را نمیفهمیدم. زیرلب هنوز حرف میزد: چرا این اتفاق باید همزمان با مرخصی تو اتفاق بیافتد؟ آن هم شبی که تو گفتی با دوستت میخواهی بروی بیرون.
عرق سردی روی پیشانیام نشست. مادرم که این را بگوید دیگر چه انتظاری از اقدس خانم میشد داشت. البته حق هم داشت که به من شک کند. گذشته خوبی که نداشته باشی گاهی افکار بد به سمتت آنتن میشود.
تا دوسال، قبل از اینکه به سربازی بروم با کاظم دوست و هم محلی دوران بچگی جیب مردم را میزدیم. هر چه خدا بیامرز آقا جانم میگفت: «پسرجان این کار آخر وعاقبت ندارد. بالاخره یک روز میگیرند و حقت را میگذارند کف دستت. اما کو گوش شنوا یک گوش شده بود در و آن یکی دروازه.
آقا جان که در بستر بیماری افتاد حتی یک دانه از آبمیوههایی که من برایش میخریدم را لب نزد دم اخری صدایم کرد و گفت: چند سالی را که از خدا عمر گرفتم با مادرت با آبرو زندگی کردیم، عباس تو را قسمت میدهم به آقا امام زمان (عج) دستت را از جیب مردم بیرون بکش، بگذار راحت سرم را روی زمین بگذارم .
اسم امام زمان که آمد دلم لرزید، آقا جانم تا از من قول نگرفت آرام نشد. سر قولی که به پدرم داده بودم با کاظم رابطه ام را کم رنگ کردم . بعد هم دفترچه سربازی گرفتم و راهی شدم.
ماجرا را که از زیان مادرم شنیدم به یک نفر شک کردم ،کاظم. پادگان که بودم زنگ زد،گفت که پول لازم دارد و 3 میلیون تومان قرض میخواست برای کسب و کار . با شوخی گفتم هیچکس نه آن هم تو، نکند پدرت دارد غزلخوان میشود و گفته آدم شوی؟ جدی به نظر میرسید، میگفت که میخواهد ازدواج کند و به خانواده دختر قول کسب و کار حلال داده. برنامهاش این بود که با دامادشان که در جاده قم تعمیرگاه دارد، مکانیکی را گسترش دهند و بعد از ازدواج خانهاش را هم ببرد قم. همین مسئله شکم را به طرف کاظم برد.
از خانه زدم بیرون و مستقیم رفتم در خانه کاظم ، مادرش از دیدنم خوشحال شد و لبخندزنان گفت: -دست شما درد نکند عباس آقا ، باز هم رفیقهای قدیمی. چقدر دعا کردم کاظم هم مثل شما سرش به سنگ بخورد که خدا را شکردعایم مستجاب شد.
تشکر کردم و سراغ کاظم را گرفتم. گفت: خانه نیست و دو روزی هست که برای کار رفته قم خانه خواهرش. میخواهد با پولی که از شما قرض گرفته، نان حلال در بیاورد، انشا الله کار میکند و پول شما را پس میدهد.
مادر کاظم هنوز حرفش تمام نشده بود که خداحافظی کردم.
قرار بود یک میلیون تومان به کاظم قرض بدهم، آن هم یک ماه دیگر. داغ کرده بودم، مستقیم رفتم ترمینال و با اولین اتوبوس راهی قم شدم. خانه خواهرش را بلد بودم چند باری با هم رفته بودیم. دم دم های صبح بود که رسیدم ، منتظر شدم آفتاب در بیاد همین که خورشید طلوع کرد زنگ خانه را زدم. شوهر خواهرش در را باز کرد، بله بفرمایید؟
خودم را معرفی کردم، چند ثانیه به صورتم خیره شد و گفت: بله شناختمتان، حال شما، خوب هستید ؟ اتفاقی افتاده؟
گفتم نه راستش تو قم کاری برایم پیش آمده بود. بین کلامم خیلی سریع و دلسوزانه پرسید:-کار،چه کاری ؟
گفتم کار که نه راستش یک سر آمده بودم زیارت، دلم خیلی هوای جمکران را کرده بود، شنیدم کاظم اینجاست گفتم یک سری هم به او بزنم.
گفت: قرار بود بیاید اما نیامد، هر چقدر هم همراهش را میگیرم یا خاموش است یا در دسترس نیست.
گفتم: راستش مادرش گفت آمده آن هم دو روز پیش؟ من هم همراهش را گرفتم خاموش بود.
از چارچوب در بیرون آمد و آرام گفت: چی دو روز پیش؟ نکند برایش اتفاقی افتاده باشد، تعارف کرد که واردخانه شود و از من خواست که چیزی به خواهرش نگویم.
داخل خانه شدیم با اصرار خواهر کاظم صبحانه را با هم خوردیم و با ماشین احمد آقا راه افتادیم .
احمد آقا میگفت که قرار بود کاظم مستقیم بیاید تعمیرگاه. تا نزدیکهای غروب هم منتظرش شده بود. وقتی دیده بود خبری ازش نیست با خودم گفته شاید کاظم نتوانسته پول را جور کند و دیگر پیگیرش نشده.
به تعمیرگاه که رسیدیم از مغازه های دور و اطراف پرسوجو کردیم و مشخصات ظاهری کاظم را دادیم،کسی ندیده بودش، فقط پیرمردی که چند متر آن طرفتر از تعمیرگاه دکه کوچکی داشت گفت: دو روز پیش یک موتوری همین حوالی تصادف کرد و پسز موتورسوار را با آمبولانس بردند.
ته دلم خالی شد، بیمارستانها را تقسیم کردیم و هر کدام جداگانه به راه افتادیم ، کمکم داشتم امیدوار میشدم که کاظم نبوده. فقط یک بیمارستان مانده بود. به سمت پذیرش رفتم و پرسیدم: ببخشید خانم شما بیماری به نام کاظم فرجی دارید؟ گویا تصادفی بوده.
پرستار به لیستی را که زیر دستش بود نگاهی انداخت و گفت: بله انتهای راهرو سمت راست آخرین اتاق. حالش را پرسیدم و گفت که خطر از بیخ گوشش گذشته.
خودش بود، سرش را چرخانده بود رو به پنجره ، آرامآرام نزدیکش شدم، دستم را گذاشتم روی شانهاش سریع به طرفم برگشت، کم مانده بود از دیدنم چشمانش از حدقه بیرون بزند .
پرسیدم: با خودت چکارکردی کاظم؟ این را که گفتم دستهایش را گذاشت روی چشمانش و شروع کرد به گریه کردن، دستهایش را از روی چشمانش برداشتم و در دست فشردم .
گفتم مرد که گریه نمیکند ، در ضمن دزدی هم نمیکند . طلبکارانه پرسیدم: راستی ما کی به تو پول قرض دادیم که خودمان خبر نداریم ؟ بغضش را به سختی فرو برد و گفت: به هر کسی که رو انداختم گفت ندارم، حتی آنهایی که میدانستم این پول برایشان ناچیز است .حق هم داشتند ترسیدند پولشان را به دست یک آدم خلافکار بدهند .
رفتم مغازه اکبر آقا تا خریدهایی که مادرم سفارش داده بود را بگیرم .
سرش پایین بود و داشت پول میشمرد چشمم که به پولها افتاد دلم هری ریخت، اصلا متوجه حضورم نشد، دوباره داخل مغازه شدم و گفتم: اکبر آقا! هراسان از پشت صندوق بلند شد و پولها را چپاند توی کیف دستی که روی ترازوی مغازه اش بود . با خودم گفتم پسر کسبوکارت که گرفت، پولها را بر میگردانی. آن وقت دیگر حرام نیست. منتظر شدم تا شب شد، داشت در مغازهاش را میبست که توی یک چشم بهم زدن سوار برموتور کیف دستیاش را زدم و در رفتم .پشیمان به نظر میرسید، گفت: عباس از خودم متنفرم. آخر چطور قبول کردم با پولهایی که مال من نیست و دزدی است، توی شهر به این مقدسی برای زائران آقا با کسبوکار حرام ماشینهایشان را تعمیر کنم؛ چطور دلم آمد سرم رو به گنبد مسجدی بچرخد که خانه آقاست.
گفتم: خدا را شکر که به خیر گذشته و تو هم به اشتباهت پی بردی. پولها را هم برمیگردانیم به اکبر آقا غصهات نباشد.
صدای اذان بلند شد، دلم گرفت و هوای جمکران کرد، رو به کاظم کردم و گفتم: دکترت گفته فردا مرخصی؛ حال خودت هم که خوب است، اجازهات را بگیرم میآیی برویم جمکران؟ چشمهایش برق زد و گفت:چرا که نه یک گلو حرف دارم. تلفنی به دامادشان خبر دادم که ناراحت نباشد، بعد آژانس گرفتم و هر دو راهی شدیم.
توی حیاط مسجد نشسته بودیم که کاظم دستم را گرفت و گفت: قول میدهی بین خودمان بماند. نگاهش کردم، چشمانش پر از اشک بود، گفتم: خیالت راحت، بین خودمان میماند بین من و تو و آقا امام زمان(عج).
.
امان 52 - 53، فاطمه بیگزاده