میترا اعوانی ـ تهران
بهار روزها و ماهها به پایان میرسند؛ حتی شعرها و شکوفهها در گذر روزگار پژمرده میشوند؛ اما آن بهاری که هرگز به پایان نمیرسد، تویی. تکرار نام تو هرجا و هر زمانی که باشد به قلبم آرامش میدهد و دلم را از بیگانگیها میرهاند. روزها و شبهای بیشمار و پر عطشی را به امید دیدار تو سر کردم و از میان همه راهها و کوچههای بنبست، به تو رسیدم. امید لحظههایم بودی و هستی. باورهای خسته خویش را به پنجره چشمانت میسپارم.
اگر بیمقصد مانده بودم، اگر فاصلهها پر از آوار شده و از عطش تَرَک خوردهام، به معجزه عشق تو همه لحظههای کهنه را به پایان رساندم. نسیمی معطر، همه احساسم را زلال میکند و من حس میکنم که به دل صبورت نیازمندم. کاش تا همیشه در انتظار مقدمت بیتاب باشم. کاش انبوه تلنبار شده حرفهایم را در نگاهم بخوانی و باورم کنی که منتظرت هستم و هنوز هم که هنوز است، دوستت دارم و هنوز همان دعای همیشگی را هر لحظه در دلم آرام آرام میخوانم: «اللهم کن لولیک الحجه ابن الحسن...».
معصومه آشوری ـ کبودرآهنگ
من هم آمدم! میدانم دیر است؛ اما آمدم... . آمدم تا بگویم شکوههایم را، عشقها و نالههایم را. هر چند هنوز از گرد راه نیامده خستهام! خسته این مردمان، این بیمحبتیها، این عصر نیرنگ، این قرن بیمهری، این عصر یخ و دود و آهن! که درو شدهاند آن پرچینهای صفا و مهربانی و محبت آدمیان. همه با هم غریبه شدهایم و همگی به تکرار زندگی، گرفتار و سرگردان. نه ساقیای که ما را می طهور دهد از برای معبود و نه مستی که منتظر دیدار مقصود باشد.
ای رفیقان! پس نازک خیالیها چه شد؟ چشم انتظاریها چه شد؟ چرا گرفتاریم به این دغدغههای کاذب؟ چرا دلخوشیم به سراب دنیای فانی؟ میدانم که شما هم میدانید باید از نو شروع کنیم و چشمها را بشوییم برای درکِ درک کردنیها. با این دل تنگ میگویم: اقیانوس را نتوان در پیالهای ریخت. یاران! ما باید در پی انفجار نور باشیم و با سخاوت به یکدیگر، آفتاب را هدیه کنیم.
زهرا حیدریان ـ کرمانشاه
هر سحر که سپیده از افق سر میزند، جوانههای انتظار به امید تو قد میکشند. دیده ابرها از غم فراق تو میبارد و تمام امید آفتاب، تابیدن بر قامت بلند ظهور توست. آری، گریههای شبانه به امید تسلی دلهای منتظران است. انتظار آمدن تو اگر بدانی با دلها چه میکند. همه دیدهها بارانی است و این دستها رو به آسمان در هر صبح و شام فقط دیدارت را میخواهند. به امید این که دیدارها هرچه زودتر مقرر گردد.
فاطمه شایان ـ تبریز
خدایا! تشنهام کن؛ نه تشنه آب، که چو سیراب شدم از یادش ببرم؛ بلکه تشنه شناختن و فهمیدن عاشورا و کرب و بلا. کربلایی که در آن مردانی ندای «هل من ناصر ینصرنی» امام زمانشان را شنیدند و لبیک گفتند و اگر چه کم بودند در آن سرزمین بلا، اما عاشورا ساختند و جاودانه شدند. عاشورایی که پس از آن سالها، هنوز پرشور است. خدایا! به من بفهمان ندای «هل من ناصر ینصرنی» را تا شرمنده عاشورا و عاشوراییان نباشم. خدایا! زبانم را به لبیک گفتن ندای مردان عاشورا بچرخان تا در روز جزا زبانم در کام نماند. خدایا! دلم را، فکرم را، قلبم را، روحم را، عملم را، راهم را، آینده و مرگم را عاشورایی کن؛ که نیست راه نجاتی جز آن. آمین.
آرزو بامداد
کاش میشد ترجمانی از ناله دلم را برای سرورم، مولایم، رهبرم، صاحبم و جانم بنویسم؛ کاش را به قلمِ دل دادم و شروع به نوشتن نسخههای بیقراری دلم در وادی انتظار نمودم. خدای خوبم، اجازه بده بنویسم. ببین قبل از اینکه کارم را شروع کنم، چشمانم ندای لبیک را میگوید.
مولایم سلام! بغضهایم آن چنان از یادآوری نامتان لرزه به اندامم انداخت که حنجره خلوت دلم نیز، به سَرورش سلام میکند.
اسمم عاشق نیست؛ چرا که وادی عشق را تجربه نکردهام و هنوز به حب ذات باری تعالی نرسیدهام اما میتوانم نامم را که در وادی انتظار فروختهام، این را بگذارم که هنوز درگیر جنجال زمانم که صاحب الزمانی شوم.
جمعهها را به روزها و روزها را به لحظه و ثانیهها سپردهام. یادتان است که از دلتان پرسیدم؟ گفتم: مولایم به سلامت باد! حالتان چطور است؟ جوابی نشنیدم؛ اما قلبتان را دیدم که پر از خنجر است؛ آن هم از سوی محبان و مسلمانان. خجالت و شرم بر چهرهام نشست که آیا من هم از این دستهام؟ وقتی غریبی و تنهائیتان را میبینم، از خدا میخواهم که ظهورتان را نزدیک و جان مرا ـ حتی اگر به اندازه غباری ارزش دارد ـ در درگاهتان فدا نماید.
همسایه امام رضا!!!
دوماهنامه امان شماره 27