تو را به خدا، به خاطر دل کوچک چکاوکها هم که شده، سری به باغ بزن. بگذار امسال، گلهای محمدی، عطری جانفزاتر بگیرند. بگذار قاصدکها در هنگامه رقصشان به آهنگ بادها، سرود ظهور بخوانند.
آه... چقدر دستهای بهار نارنج باغچه، در انتظار گرمی دست توست. سالهاست که بیدها، مجنون وار به یاد آمدنت سرخم کرده و تعظیم آوردهاند. بیا و این قدر گندمزار را منتظر مگذار، که از غم دوری تو، گندمزار هم برکت ندارد. دست پیرمرد دهقان، خالی است. بیا تا پینههای دست پیرمرد، با شبنم نگاهت شسته شود. تا دیر نشده، بیا... بیا که بغض کبوتران در حال تَرَک خوردن است و دل دخترک یتیم، شکسته و خسته. چشمان کم سوی پیرزن، هنوز هم به در خیره مانده است. دعا کن پیرزن زنده بماند تا بیایی و چشمانش نور بگیرد از قاب قامتت.
آخر رحمی و نظری؛ رحم به آن جوانک خسته که در آستانه درب حجره، مدام، ذکر «یا فتاح» بر لب دارد تا بلکه گره کور چند سالهاش باز شود و تو از در آیی و حجرههای منتظر حوزهاش را پر کنی از عطر سیب و یاس. بیا و نظر انداز به ذکر غریبانه روحانیِ دِه که بعد از هر نافلهاش، «العجل العجل» میخواند. خوب یادم هست آن روز هم که برای اولین بار لباس زیبای تقوا به تنش میکردند، ذکر لبش همین بود. او در انتظار تو بود تا بیایی و خودت قامتش را ملّبس کنی به خلقت تبلیغ . تو را به خدا، به خاطر این همه چشم انتظار برگرد؛ به خاطر کویر شوریده دل من که در انتظار جرعهای از میِ ناب توست، مگذار این کویر بیش از این، تَرَک بخورد.
معصومه رمضانی ـ دوماهنامه امان شماره 28