مریم بدری ـ کبودرآهنگ
دوباره کبوتر دلم در هوای آشیانه تو، بال و پر میزند. امروز خسته و غمگین از پسکوههای سر به فلک کشیده، به سویت پر میکشم تا شاید مرهمی بر روی زخمهای کهنهام بگذارم. مولای من! باز آی و بیقراری دل و بیشکیبایی دیده ما را به شهد وصل، صفا بخش و عطر کرامت خویش، بر اهل نیاز بگستر! ای مهر فروزنده هدایت و نصر! با که گویم حدیث تلخ هجران و انتظار را؟ شکوه فراق یار به آفریدگار بریم که او دانای اندوه درون ماست. ای امیر غایب از نظر! ای مهدی موعود و ای منجی محبوب! به راستی که در تاریخ «وصل و هجران» و «عشق و حرمان»، محبتی چنین دیرپای و محبانی چنین پایبند و محبوبی چنین گریز پای را هیچ چشمی ندیده و هیچ گوشی نشنیده که 1140 سال است که این «جذبه و ناز» و راز و نیاز ادامه دارد.
فاطمه خدابخش ـ تهران
بهار انتظارم، سلام! قریب چند سال است که جمعهها برایت نامه مینویسم و واژهها در هیاهویی از انتظار، یکی یکی از هم سبقت میگیرند تا خود را به نامی نام تو بر صفحه کاغذ، مزین کنند. میدانم که میدانی از خستگی دستها و چشمها! از فرسودگی اشکها و نخنمایی نذرها! اما تهِ دلمان چیزی هست که هنوز بهانهات را میگیریم و روزها و هفتهها با یک دنیا آرزو، زیر جمعههای قرمز تقویم، خط میکشیم و حاشیه هر صفحه را با نام تو هالوژ میزنیم.
آقا! این دنیای بی تو، کی تمام میشود؟! اصلاً جادهها تو را به کجا بردهاند که پس از قرنها به ما نرسیدی؟! به التماس خیس چشمهامان نگاه کن! با همه روزها و ماههای تقویم، با همه فصلهای رفتن و آمدن، با این همه، هنوز چشم به راهیم تا بیایی و همه، ببینند آن روز را که عدالت علی علیه السلام، صداقت زهرا سلام الله علیها، نجابت زینب سلام الله علیها، کرامت حسن علیه السلام و شهامت حسین علیه السلام، همه و همه، زیر سایه سبز دستتان، نفس تازه میکند.
دعایمان کن تا آن روز، در باغ زندگی با هر تند بادی نشکنیم و پرپر نشویم. ما هم دعای فرج میخوانیم و فانوسهای انتظار را سر راهت روشن نگه میداریم و تا فجر فرج، منتظرت میمانیم.
زینب اسدی ـ لاهیجان
آقا جان! برای تو مینویسم و میدانی. مرا ببخش که خودمانی شدم. آخر تو بهترین یار و همدم من هستی. برای همین است که شما بزرگوار را «آقا جان» خطاب میکنم. میدانم راضی هستی، چون خیلی مهربانی.
آقا جان، ببین که چطور دستانم را به آسمان، بهخاطر عشق به تو بالا میبرم و بلند میگویم: «آقا جان دوستت دارم». آقا جان آخرین نامههام فقط خاص توست و فقط برای تو مینویسم. چرا از دیدگان پنهانی؟ مگر ما رو دوست نداری؟ تا به کی غم فراق یار؟ تا به کی غم دوری؟ تا به کی سرگردانی و بیقراری؟ تا به کی انتظار کشیدن و منتظر ماندن؟ تا به کی از غم دوری تو، لب گزیدن و در قفس ماندن؟ تا به کی غصه خوردن و دم نزدن؟ تا به کی از هجرانت، آزرده خاطر شدن؟ تا به کی حسرت کشیدن؟
زهرا آذر نیا ـ تهران
آقای خوب و مهربانم، سلام! پدر بزرگوارم، سلام! نمیدانید تا کنون چندبار خواستهام نامهای به شما بنویسم؛ ولی هر بار دیدم که انتقال این دریای احساس و تراوش برای قلم سیاه و کاغذ سفید، ممکن نیست. پس به خیره شدن به تمثالت و زمزمه کردن احساسم، بسنده کردم. ولی این بار، صبرم تمام شد و اجازه دادم تا گوشهای از این دریای مواج، این کاغذ و این قلم را تر کند. آقای من! نمیدانی چقدر دلم برایت تنگ شده؛ چقدر دلم برایت گرفته؛ آنقدر که با ساعتها خیره شدن به گنبد فیروزهای جمکرانت نیز نه تنها از این دلتنگی کاسته نشد، که آن نیز، غم دل را تازه کرد و بر دلتنگی افزود. چه میشود اگر این آتش دل، به نگاهی، قرار یابد و به من سرگشته، قرار بخشد؟ چه میشود اگر...
زهرا صمدی اکمل ـ کبودرآهنگ
دوماهنامه امان شماره 30