در مسجد سهله نشستهام. ظهرگاه پنجشنبه، روزی از روزهای آغاز اردیبهشت. در مسجد سهله نشستهام، در ضلع شمال شرقی. در مسجد سهله نشستهام، رو به قبله، كنار مقام انبیا و صالحان و نسیمی ملایم، صورتم را نوازش میدهد. هر چه آفتاب، میان حیاط بزرگ مسجد، حرارت دارد. اینجا سایه زیر سقف و در حاشیه مسجد، خنك و دلپذیر است.
گنجشكان، شادمانه جست و خیز میكنند و مورچگان انگار از سطوت گامهای سلیمان و لشكرش هیچ هراسی ندارند. صحن مسجد، چندان شلوغ نیست و جز كارگران نیكبختی كه بنای جدید مسجد را در ضلع جنوبی مسجد بر میآورند، تنها گاهی گروههای زائران هندی و كویتی و ایرانی در زیر حرارت آفتاب داغ كوفه به نماز میایستند و میگذرند.
باران پرسشها، سر و روی ذهنم را خیس میكند و تا چتر تمركز را باز كنم، از همه قامتم، قطرههای سؤال میچكد. كدامیك از این سنگریزهها به خاك پایش متبرك شدهاند؟ چند شب سبز چهارشنبه بر انتظار هزار و دویست و چند ساله این مسجد گذشته است؟ چه قدر قطرههای اشك در این فضای آرام و بیصدا فریاد میكشند؟ چرا این خانه كه قرار است منزلگاه او باشد، از رنگ و رونق دنیا بهرهای ندارد؟ تا كسی به روی آسایش در آن ننشیند یا به گمان خامی طمع نكند؟
چشمهایم را میبندم و سنگریزههای كف حیاط را میبینم و خاك و باد و آب را. حیاط مسجد، چندان شلوغ نیست و هُرم حرارت آفتاب، گهگاه در میان نسیم این سایه، به گونه هایم میخورد. در شبستان بی در و پنجره پیرامون مسجد، صدایی شنیده نمیشود.
چشمهایم را باز میكنم و جمعیت پریشان و آشفتهای را میبینم از هزاران هزار دل سرخ و سپید كه در هر گوشه از این مسجد ناله میكنند و فریاد نجوایشان به آسمان میرسد. اینجا پارهای از جهان دیگر است و اكنون لحظهای از روزگاری دیگر. چشمهایم را میبندم و باز میكنم.
گونههای این خاك، قرنها، هر روز و شب، به گامهای خورشید و ماه، آسمانی شده است. این خرابهدیوارهای دنیایی، زودازود به حضور بهشت، آباد میشوند. این كهنه آجرها، نزدیك است تا به تابش حضور و ظهور موعود، تازه شوند.
هزار و دویست و چند سال پیش. چشمانم میگذرند و انبوهی از تصاویر متراكم پیش رویم گشوده میشوند. انبوهی از اصوات و نغمههای متراكم، پیش گوشم مینوازند و ناگهان چند سال و چند قرن میگذرند و به چند هزار سال میرسند و حضور سنگین انبیای خداوند و صالحان و اولیای امتها و روزگاران، شانههای تحملم را خم میكند. سر آگاهی و دركم خم میشود كه: طور خاك و سنگ را تحمل نزول قرآن نیست... «لرأیته خاشعا متصدعا!»1
اینجا باید پای تعلق را برهنه كرد: «فاخلع نعلیك إنّك بالواد المقدس طوى»2... و باید سر بندگی فرود آورد: «عبدك و ابن امتك»3... اینجا باید چشمها را بست و شست و باید تاریخ عشق را در جغرافیای انتظار خواند. اینجا پایتخت انتظار است: مسجد سهله. زیارت سهله، دیدار آسان!
میپرسم: اگر آسان است، چرا این چشمهای خسته نمیبینند؟ اگر آسان است چرا این گوشهای آشفته نمیشنوند؟ اگر آسان است چرا این گامهای شكسته نمیرسند؟ اگر آسان است چرا عمری است با پدرانمان و پدران پدرانمان ندبه میخوانیم و ندبه میكنیم و نمییابیم؟
میشنوم: این زیارت، «سهله ممتنعه» است؛ هم سخت است و هم آسان! این دیدار، سختاسان است! آری به چشم و گوش، سخت است. باید سید بحرالعلوم باشی و شیخ مفید و مقدس اردبیلی، تا بتوانی به چشم ببینی و به گوش بشنوی! اینجا حریم قدس است: «فتواضع فثم داره قدس... تتمنى الأفلاك لثم ثراها». این سرزمین مقدسی است كه آسمانها آرزو دارند خاكش را سرمه دیدگان كنند.
اما به جان و دل، آسان است؛ تنها باید بخواهی. تنها باید سلام كنی و وارد شوی. تنها باید از خاك غفلت، چند گام برآیی. تنها باید چشم تن را ببندی و چشم دل بگشایی: «چشم دل باز كن كه جان بینی... آنچه نادیدنی است آن بینی».
باید با یقین و باور بگویی كه «أشهد أنك تشهد مقامی و تسمع كلامی و تردّ سلامی»4. باید با ایمان بخوانی كه «گواهی می دهم كه شما مرا میبینید و صدایم را می شنوید و سلامم را پاسخ میگویید» باید با یقین و باور بگویی كه «لكنك حجبت سمعی عن كلامه و فتحت باب فهمی بلذیذ مناجاته»5 باید با ایمان بخوانی كه «خدایا تو گوش ظاهر مرا بر صدایشان بستهای و دلآگاهی باطنم را بر شیرینی مناجاتشان گشودهای.»
دیدار و گفتگوی درونی، سهل و آسان است كه این راه را برای ارتباط و تماس گشودهاند تا حجت و بهانهای برای هیچ كس باقی نماند. هر كه باشی و از هر جا، با هر زبانی سخن بگویی و هر رنگ و شكلی داشته باشی، اینجا راه دل، باز است.
دیدار و گفتگوی بیرونی، دشوار و ممتنع است و جز پاكی و طهارت در این مقام، راهی ندارد. اینجا جای اولیاست و اهل معنا و سراسر خفایا و اسرار: «آن را كه خبر شد، خبری باز نیامد...»
در مسجد سهله ممتنعه نشستهام؛ در پایتخت انتظار. به سنگریزههایی خیره شدهام كه قرنهاست رازدار نجوای عاشقانه و اشك و آه منتظران بودهاند. در ظهرگاه بهاری روزی از آغازین روزهای اردیبهشت نود. به سلیمانی میاندیشم كه مورچگان و گنجشكان در امنیت حریمش روزی میخورند. دیدار سختاسان آن حقیقت هستی و راز آفرینش همچنان حسرت قرنهای ماست و بهانه زندگی. در سختترین لحظههای زندگی، همچنان امید بر پایمان میدارد كه میدانیم یكی هست كه میبیندمان و صدایمان را میشنود. یكی هست كه سلاممان را پاسخ میگوید و اگر چنین است، چرا هر لحظه، هزار بار نگوییم: سلام، سلام، سلام...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1. سوره حشر/21. 2. سوره طه/ 12. 3. فرازی از زیارت معصومین.
4. همان. 5. همان.
محمدرضا زائری ـ دوماهنامه امان شماره 30