رفته بودیم خانه یکی از پیش مرگها؛ مهمانی. جماعت، گوش تا گوش نشسته بودند که دیدیم برق خانه قطع شد. حالا همه به هول و ولا افتاده بودیم که نزنند محمود را، طوریش نشود. هر چه میگشتیم محمود را پیدا نمیکردیم. یک چیزهایی هم مدام میخورد توی سر و کلهمان. نیم ساعتی طول کشید. بالاخره برق وصل شد. دیدیم محمود یک گوشه ایستاده و هرّ و هرّ به همه میخندد. زده بود با انار، کله همه را قرمز کرده بود و آن گوشه میخندید.
بیا خواستگاری خواهر من!
* شهید مهدی زینالدین
آمده بود مرخصی بگیرد. یك نگاهی بهش كرد و گفت: «میخواهی بری ازدواج كنی؟»
گفت: «آره، میخواهم برم خواستگاری.»
درنگی كرد و گفت: «خب بیا خواهر منو بگیر.»
خوشحال شد و گفت: «جدی میگید آقا مهدی؟»
آقا مهدی گفت: «به خانوادهات بگو برن ببینن، اگه پسندیدن، بیا مرخصی بگیر برو.»
بنده خدا در پوست خودش نمیگنجید. دوید و رفت مخابرات. تماس گرفت و به خانوادهاش گفت: «فرمانده لشگرمون گفته بیا خواهر منو بگیر، برید خواستگاریش...»
بچههای مخابرات مرده بودند از خنده. پرسیده بود: «چرا میخندید؟ خودش گفت بیا خواستگاری خواهر من!» گفته بودند: «آقا مهدی سه تا خواهر داره، دو تاشون ازدواج كردن، یكیشون هم یكی، دو ماه بیشتر نداره!»
قلوه سنگ!
* شهید منوچهر مدق
اولین غذایی كه بعد از عروسیمان پختم، استامبولی بود. از مادرم تلفنی پرسیدم. اما شد سوپ؛ از بس كه آبش زیاد بود! كاسه كاسه كردم و گذاشتم سر سفره. منوچهر میخورد و بَهبَه و چَهچَه میكرد؛ اما خودم رغبت نكردم بخورم.
روز بعد گوشت قلقلی درست كردم؛ شده بود عین قلوه سنگ. منوچهر با آن تیلهبازی میكرد.
میگفت: «چشمم كور و دندهام نرم. تا خانم، آشپزی یاد بگیرند، هر چه درست كنند، میخوریم؛ حتی قلوه سنگ.»
میخورد و به من میگفت: «دانه دانه بپز، یك كم دقت كن تا یاد بگیری.»
برنج وارفته
* شهید مهدی باكری
مادرم نمیگذاشت ما غذا درست كنیم. پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خراب میشد، ناراحت میشد. تا قبل از عروسی برنج درست نكرده بودم. شب اولی كه تنها شدیم، آمد خانه و گفت: «ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچهها میخوان بیان دیدن. میتونی شام درست كنی؟»
كتهام شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی دوستهایش. گفت: «خانم من آشپزیش حرف نداره، فقط برنج، این دفعه خوب نبوده، وارفته.»
ریا شد
* شهید مصطفی ردانیپور
بلند شده بود نماز شب بخواند. از بین بچهها كه رد میشد، پایش را به پای یكی كوبید. همانطور كه میرفت، گفت: «آخ! ببخشید ریا شد.»
*. منبع: كتاب نشاط و شوخطبعی (سیره شهدای دفاع مقدس«15»)، ناشر: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت.
دوماهنامه امان شماره 32