وقت ایستادن نبود. با خود گفت: «باید زود بروم و خبر را به دوستان برسانم.» دوباره قدم تند كرد. آقا گفته بود: «به مردم خبر بدهید فردا در حیاط خانه كسی جمع شوند.» مرد در ذهنش دنبال دوستان و آشنایان میگشت كه برای ظهور آقا بیشتر گریه و التماس میكردند. اندیشید: «باید زودتر از همه به اینها بگویم! اما گوسفندها. باید سه چهار گوسفند هم آماده كنم. حالا چهجوری آنها را پشت بام ببرم؟ اصلاً برای چه؟»
مرد گفتههای آقا را مرور میكرد و لبخند میزد. اصلاً باورش نمیشد اینها را آقا گفته است... حتی ساعتش را هم گفت. باید صبح علیالطلوع همه در خانه بزرگ محمد بن هاشم حاضر شوند».
مرد غرق در شادی بود. «آقا ظهور كند، چه میشود! دیگر از ظلم خبری نیست، عدالت همه جا را میگیرد و مردم در صلح و صفا زندگی میكنند.»
با این فكرها به کوچه محمد بن هاشم رسید. آنجا حسین، محمد نجار و چند نفر دیگر منتظرش بودند. اگر كمی هم دیر میرسید، نگران میشدند. حركتش را تندتر كرد. وقتی دم در رسید، دستش را روی قلبش گذاشت. نمیدانست خبر به این مهمّی را چطوری به آنها بدهد. صدای جیرجیركها و قورباغهها از طرف شط به گوش میرسید. شهر در سكوت فرو رفته بود. مردم شبها از ترس سربازان حكومت، توی خانهها میرفتند و در خانههایشان را میبستند.
مرد كوبه در را برداشت. وقتی آن را پایین آورد، صدا، سكوت شب را شكست. تقّههای آرام در، چند بار تكرار شد. لحظاتی گذشت. ناگهان پسر هاشم، خود، در را باز كرد.
ـ شیخ علی! تویی؟ ... كجایی مرد؟ دلمان هزار راه رفت!
دو مرد در آغوش هم فرو رفتند و لحظهای آرام گریستند.
ـ از آقامون چه خبر شیخ؟
صدای پسر هاشم میلرزید.
ـ او را دیدی؟ ... سلام ما را بهش رساندی؟ ...
شیخ علی اشكهایش را پاك كرد و لبخند زد:
ـ آقا صبح آفتاب نزده این جاست. همین جا!
ـ راست میگویی؟
شیخ علی در حالی كه ماجرای دیدار را مو به مو به محمد تعریف میكرد وارد خانه شد. حسین و محمد نجّار نیز به استقبال آمدند.
صدای اذان صبح كه بلند شد، شیخ علی چشمهایش را باز كرد. اتاقهای خانه محمد پر شده بود. شیعیان یكی یكی و بیسر و صدا به خانه او آمده بودند و حالا درگوشی به همدیگر چیزهایی میگفتند. خوشحالی در چشمهایشان دیده میشد. برای دیدار با آقا لحظهشماری میكردند. شیخ بلند شد و به حیاط رفت. وقتی وضو گرفت و برگشت، محمد نجّار با خنده جلوی چشمانش ظاهر شد:
ـ همان طور كه گفته بودی، گوسفندها را بیسرو صدا پشت بام بردم و دست و پایشان را بستم. حتی پوزههاشان را هم بستم تا صدایشان درنیاید.
شیخ علی دست روی شانه محمد گذاشت و گفت: «خیلی خوب، من میروم پشت بام، نماز را هم همانجا میخوانم. یك كمی عجله كنید، چیزی به وقت ملاقات نمانده است».
قلب محمد نجّار تپید. به سرعت راهی مطبخسرا شد. پسر هاشم به فكر پذیرایی از مردم بود. داشت تنور را برای پختن غذا آماده میكرد. میخواست افتخار پخت این غذا برای خودش باشد. نجّار تا رسید، شمار میهمانان را به محمد اعلام كرد و با عجله برگشت و راهی پشت بام شد.
جمعیت در حیاط نه چندان بزرگ پسر هاشم موج میزد. خبر آمدن آقا را كه شنیده بودند داشتند بال در میآوردند. همه منتظر بودند آقا از پشت بام خودش را به آنها نشان دهد؛ امّا آقا هنوز دیده نمیشد. چند بار هم از طریق شیخ علی سلام و پیغام خودش را به آنها رسانده بود. شیخ علی هر دفعه آمده بود آنها را به سكوت و آرامش دعوت كرده بود. به همین خاطر همهمه مردم زمزمهوار در سكوت صبح میپیچید و زود قطع میشد.
ـ ساكت!
صدای عدهای از مردم كمی بلند شده بود كه شیخ علی لب بام حاضر شد و خیلی آرام گفت: «برادران و خواهران من، اسم هر كس را كه صدا میزنم بدون سر و صدا از پلّههای خشتی بام بالا بیاید!»
پچ پچ مردم دوباره شروع شد. شیخ علی باز آنها را به آرامش دعوت كرد و گفت: «هر كس را صدا میزنم، آقا او را خواسته است، به احترام آقا از سر و صدا پرهیز كنید!» لحظهای شوق و اضطراب جماعت را فرا گرفت. همه منتظر بودند ببینند شیخ اسم چه كسی را خواهد خواند.
ـ محمد پسر هاشم!
پسر هاشم سراسیمه از مطبخسرا بیرون آمد و دوان دوان پلهها را بالا رفت. لحظاتی در سكوت گذشت؛ امّا ناگهان این سكوت با صدای شر شر ناودان بام درهم شكست.
ـ وای خون! نگاه كنید از ناودان خون میریزد!
ـ فكر میكنم آقا از دست پسر هاشم عصبانی بوده است، ... به گمانم گردنش را زدند!
ـ بیچاره پسر هاشم!
ـ حرف نباشد، پشت سر امام از این حرفها نزنید!
شیخ علی دوباره لب بام ظاهر شد و با آمدن او دوباره سكوت همه جا را فرا گرفت.
ـ ابوعلی پسر عثمان!
لحظهای همه در میان جمع، دنبال ابوعلی گشتند. ابوعلی در حالی كه لبخند میزد از میان جمع بلند شد و راه پشت بام را در پیش گرفت. پلهها را دوان دوان بالا رفت و از دیدهها گم شد. مردم دوباره به ناودان نگاه كردند. خون سرخ رنگی هنوز چكّه میكرد. ناگهان دوباره ناودان به كار افتاد. بوی خون همه جا را فرا گرفت.
ـ ابوعلی هم رفت!
ـ ما اینها را آدمهای خوبی میدانستیم!
ـ بیچارهها چه گناهی كردهاند؟
ـ من یكی تحمل این كارهای آقا را ندارم، رفتم خداحافظ!
ـ بنشینید!
صدای شیخ علی دوباره همه را به سكوت واداشت.
ـ زید پسر كاظم!
زید دستش را بالا گرفت و با خوشحالی به سوی پلّهها دوید.
ـ بیچاره زید، الان او هم كشته میشود... نگفتم، ببینید ناودان باز شروع كرد.
عدهای از مردم بلند شدند و رفتند. ترس و وحشت داشت مردم را فرا میگرفت. دیگر هیچ كس دلش نمیخواست، اسمش خوانده شود. پچ پچ و همهمه و گاه اعتراضها با صدای بلند شنیده میشد. شیخ علی دوباره لب بام آمد و گفت: «جعفر پسر عبّاس روغن فروش!»
جعفر از وسط جمعیت بلند شد و با اعتراض گفت: «این چه بازی است شروع كردهاید شیخ علی، تمامش كنید، چرا گردن مردم بیگناه را میزنید، مگر مردم جانشان را از سر راه پیدا كردهاند؟ ... من نمیآیم.»
دنبال جعفر تعدادی نیز بلند شدند. جعفر هنوز از در خارج نشده بود كه صدای شیخ علی بلند شد:
ـ پسر عبّاس دست نگهدار، برگرد.
جعفر ایستاد و سربرگرداند. شیخ علی دوباره گفت: «چند روز قبل مگر تو نبودی ناله و زاری میكردی و آقا را صدار میزدی؟ حالا چه شده است كه از آقا فرار میكنی؟»
سپس رو به مردم كرد و گفت: «مردم! چه شده به پچ پچ افتادهاید، ناراحت شدهاید، ... حالا كمی درنگ كنید تا نشانتان بدهم.»
شیخ كمی عقبتر رفت و لاشه گوسفند را كه تازه سر بریده بودند لب بام آورد.
ـ ببینید این لاشه گوسفندها و امّا كسانی كه به اینجا خوانده شدند، آیا نگران آنها هستید؟ بفرمایید این هم از دوستانتان! صحیح و سالم.
مردم از خجالت سرشان را پایین انداختند. لحظهای صدای شیخ علی به گریه بلند شد.
ـ مردم این را بدانید تا وقتی كه دلهای ما قرص و محكم نشده است، مطمئن بدانید كه آقا ظهور نمیكند.
صدای مردم نیز به گریه بلند شد. بعضیها بلند هقهق میكردند و به سر و صورت خود میزدند. بعضیها دست به آسمان بلند كرده بودند و «استغفر الله» میگفتند.
. مير مهر, مسعودپور آقايی, ص 307 ـ 304, به نقل از تاريخ غيبت كبری.
مجید محبوبی ـ دوماهنامه امان شماره 45