این عالم بزرگ بعد از سالیان سال خدمت به عالم تشیع و تربیت شاگردان بزرگی مثل علامه طباطبائی، شیخ محمدتقی آملی و ... در سال 1325 شمسی(نهم ذی الحجه 1365ق) دار فانی را وداع گفت و در کنار تربت پاک امیرالمؤمنین علی ع به خاک سپرده شد.
بیابان غرق سکوت بود. تنها صدایی که این سکوت را میشکست صدای عبدالنبی بود. صدایش پر بود از درد و غم. از مشکلات زیادی که برایش پیش آمده بود. به صحرا آمده بود تا آقای خودش را صدا کند و از او برای حل مشکلاتش کمک بخواهد. این روزها داشت از موضوعی بیشتر رنج میبرد و آن حس بدی بود که نسبت به آقا سیّد ابوالحسن اصفهانی پیدا کرده بود: «آقای من! حسودی بد است و از منی که سرباز تو هستم بدتر، من حسودی او را نمیکنم، اما میخواهم به راز عظمت او پی ببرم، به دادم برس!»
هوا داشت روشن میشد. نسیم خنکی از شط خیز برداشته بود و ملایم میآمد و به صورتش میخورد. عبدالنبی سر از سجده برداشت و به افق زیبای دشت نگاه کرد. در این صبح زیبا آنقدر گریسته بود که دیگر خسته شده بود. با خود گفت:«ما کجا و آن عزیز کجا؟ با این همه گناه کی میاد سراغ ما؟»
باز دل شیخ گرفت. گریه آمد سراغش. دوباره به سجده افتاد و زار زد. «آقای من، مولای من!»
داشت میگریست که دست نوازشی را روی سرش حس کرد. با چشمهای خیس سر از سجده برداشت و گفت: «آقا راحتم بگذار، کاری به کارم نداشته باش، بگذار با آقای خودم درد دل کنم.»
آهی کشید و سر به سجده گذاشت و گریست و هیچ اعتنایی به مردی که بالا سرش نشسته بود نکرد.
اهل دلی گفته بود وقتی دعایت تمام شد کسی میآید، او امام زمان توست و عبدالنبی تازه یاد حرفهای او میافتاد. لحظهای اشک در چشمانش خشکید. دستپاچه سر از سجده برداشت و اطراف را نگاه کرد. هیچ کس نبود، جز مردی که آن سوتر داشت دور میشد. مهر و سجاده و تسبیح را رها کرد و بلند شد و صدا زد: «آقا!...»
صدایش در سکوت دشت پیچید. معطل نکرد. نعلین هایش را از پا درآورد و دوید. یقین داشت خودش بود. خود آقا. مدتی که دوید از نفس افتاد. اما با گریه، با هر زحمتی که بود نگذاشت آقا از چشمانش ناپدید شود.
دیوارهای شهر کوفه پدیدار شد. آقا داشت به شهر نزدیک میشد. عبدالنبی از اینکه میترسید آقا را از دست بدهد دوباره قدم تند کرد.
کوچهها خلوت بود. نفسهای پی در پی کلافهاش کرده بود. با هر جان کندنی بود خودش را به آقا نزدیک کرد. قبل از اینکه به او برسد آقا در چوبی کوچکی را باز کرد و تو رفت.
عبدالنبی نفس زنان روبروی در ایستاد و با چشمان اشکبارش نگاه کرد. حسرت در چشمانش موج میزد. دیگر رویش نمیشد در بزند؛ امّا مگر چارهای جز این داشت؟ باید کوبه در را میزد و سراغ آقا را از این خانه میگرفت. با چشمان خودش دیده بود که آقا به این خانه آمده است.
کوبه در به صدا درآمد. لحظاتی گذشت و بعد چهره نورانی که از لای در بیرون آمد:
- بفرمایید!
عبدالنبی آب دهانش را بلعید و دستپاچه گفت:
- آقا را میخواهم، الان اینجا آمد!
مرد لبخندی زد و گفت:
- باید اجازه بگیرم!
قلبش تند تند میزد. «خدایا من خوابم یا بیدار؟ این چه ماجرایی است که دارد اتفاق میافتد؟»
تا کسی بیاید خودش را دلداری داد. «آرام باش مرد، عمری ازت گذشته، چرا اینقدر دستپاچه؟ مضطرب؟ کمی هشیار باش! سنگینی آن همه علم و تقوا پس کو؟»
نمیتوانست آرام باشد. حرف از آقا بود. هیچ وقت چنین مشتاق دیدن رویش نشده بود. آیا دیدار یار داشت اتفاق میافتاد؟ دوباره در باز شد:
- بفرمایید!
عبدالنبی قدمهای لرزانش را به درون حیاط گذاشت. داخل حیاط کوچک بود. ایوانی داشت با دو تخت چوبی. عبدالنبی سر برداشت و به ایوان نگاه کرد. آقا روی تخت نشسته بود و لبخند میزد. دیگر حال خودش را نفهمید. اصلا نفهمید کی خود را به آقا رسانده است. فقط این را میدانست که دارد گریه میکند و اشک میریزد. آخر گریه تا کی؟ چقدر گریسته بود؟ نمیدانست. کی از آن حیاط زیبا بیرون برگشته بود باز نمیدانست. همه حرفها و رازهای ناگفتهاش در دلش مانده بود. «آیا برگردم دوباره حیاط کوچک و زیبای آقا را میتوانم پیدا کنم؟»
برگشت. اشکهایش را پاک کرد و این بار کمی هشیارتر پا به کوچه آشنای یار گذاشت. تا به خانه آقا نزدیک شد باز تنش به لرزه افتاد. خیلی تلاش کرد تا آرامشش را حفظ کند؛ اما نشد. سراپا مثل بید میلرزید. حس عجیبی داشت. خوشحالتر از همیشه، گریانتر از همه حال. در حالی که اشک بیاختیار از چشمانش فرو میچکید باز دست برد به کوبه در. صدای در چوبی باز در سکوت کوچه پیچید. خادم خانه در را باز کرد.
- بفرمایید!
- آقا هنوز تشریف دارند؟
مرد لبخندی زد و گفت:
- شما که آقا را دیدید، دیگر برای چه تشریف آوردید؟
عبدالنبی اشکهایش را پاک کرد و سرش را تکان داد:
- پاک خودم را پاخته بودم، چیزی به ذهنم نیامد به آقا بگویم، حالا همه حرفهایم را آماده کردهام تا با آقا در میان بگذارم.
مرد گفت:
- آقا اینجا نیستند، رفتند!
پاهای عبدالنبی سست شد. با بیچارگی چشم به چشمان مرد دوخت و با اوقات تلخی گفت:
- شما دروغ میگویید، آقا الان اینجا بود!
مرد دست روی شانه عبدالنبی گذاشت و گفت:
- من اگر دروغگو بودم خادم این خانه نبودم!
عبدالنبی با شرمندگی نگاه کرد. دیگر حرفی برای گفتن نداشت؛ امّا التماس در چشمانش هیاهو میکرد. مرد با مهربانی او را به حیاط راهنمایی کرد:
- آقا خودشان نیستند؛ ولی اینجا کسی هست که بتواند پاسخگوی شما باشد!
عبدالنبی با تعجب پرسید:
- او کیست؟
مرد در حالی که ایوان خانه را نشان میداد، گفت:
- ایشان آنجاست بفرمایید!
عبدالنبی سرش را بلند کرد و چشم دوخت به ایوانی که چند شمعدانی در آن دیده میشد. ناگهان از دیدن مردی که جای آقا نشسته بود شگفتزده شد. «خدایا چه میبینم؟»
- آقا سید ابوالحسن!
سید مثل همیشه مهربان و متواضع از جای خود برخاست و با عبدالنبی دست داد و او را در کنار خود نشاند.
- بفرما حاج شیخ!
شیخ در خود فرو رفته بود. دیگر چه داشت بگوید؟ کدامش را باید میگفت و کدامش را نمیگفت؟ زمین و آسمان برایش سؤال شده بود.«خدایا این چه سرّی است؟»
چند سؤال علمی از سید پرسید و سید با حوصله تمام جواب داد.
*
در راه برگشت، نمیتوانست خودش را قانع کند که آقا سید ابوالحسن اصفهانی را در خانهای غیر از خانه خودش دیده است. با خود اندیشید: « این ماجرا وقتی تمام میشود که من بروم و دوباره سید را در خانه خودش ببینم. اگر او هم از ماجرا خبر داشت، یقین میکنم که در خواب نبودهام.»
هوا گرم بود. شیخ عبدالنبی چنان در شور و شوق کشف یک مجهول قرار داشت که هیچ احساس خستگی و تشنگی نمیکرد. به نجف که رسید راهش را به سوی خانه آقا سید ابوالحسن اصفهانی کج کرد.
سید در خانه خودش مشغول مطالعه بود. با لبخند مهربانی شیخ را به حضور پذیرفت. شیخ تا نشست مستقیم رفت سر اصل مطلب. همان بحث علمی که در کوفه- در آن خانه- با هم کرده بودند. سید مثل همیشه با حوصله تمام دوباره جواب سوالات را یکی یکی داد. وقتی تمام شد باز شیخ در فکر فرو رفت. ناگهان سید تبسمی کرد و به لهجه اصفهانی گفت:
- حاج شیخ عبدالنبی! حالا یقین کردی؟
شیخ که تازه داشت به بزرگی و عظمت آقا سید ابوالحسن اصفهانی پی میبرد، لبخندی زد و گفت:
- بله آقا!
. گنجینه دانشمندان، ج 9، 316 الی 318 ، به نقل از آیتالله محمدمهدی لنگرودی
مجید محبوبی ـ دوماهنامه امان شماره 44