خواستم بنویسم از بغض های نترکیدهای که عصرهای جمعه به گلوهایمان چنگ میزند، از غربتی که تمام لحظههای ناتمام انتظار را با خود میبلعد و آمدنی که به تأخیر میافتد، از تشنگی فراقی که ما را تا کنار چشمه ظهور میکشاند و پس میزند...
خواستم بنویسم از طلوعهای امیدبخش صبح، و غروبهای یأسآور یک روز بیحاصل، و تنهایی مولایی که با اُمّتش یک صبح فرج، فاصله دارد.
خواستم بنویسم از شبنمهای سحرگاهی انتظار که بر روی گلبرگ گلهای نرگس باغچه زندگیمان خشک میشوند و راز و نیازهای شبانه دل غم دیدهای که روزها را با تسبیح امید میگذراند و امیدی که نافرجام نمیماند، نگاهی که روزی میبارد و قدمهایی که جاده زمان را به پایان میرساند.
خواستم بنویسم از کندی ثانیهها، که دوری تو را از ما به دوش میکشند و طاقت خسته رهروان قافله عشق که برای دیدن منزلگاه روی تو، بیتابی میکنند.
خواستم بنویسم از دستان لرزانی که برای آمدنت رو به آسمان، باران رحمت خداوند را طلب میکنند و صدای ندبههایی که در گوش باد میپیچند و تا دور دستها، آن جا که تو هستی، میرسند و به پایت زانو میزنند.
خواستم بنویسم از آرزوهای خیس خورده جوانی که در تمنای حضور تو معنا میشود و افسوس پیری که رودخانه عمرش در حسرت دیدار تو میخشکد.
خواستم بنویسم از عطر گلهای نرگس سجاده مادربزرگ که در تمام لحظههای عمرمان با همان تازگی لحظه اول تکرار میشود، و برق چشمان پدربزرگ که در سفره پر ستاره آسمان شب میدرخشد و انتظار میکشد.
خواستم بنویسم از پرتو حضور تو که در کالبد ذرات معلقِ تاریکی زمانه ما حلول میکند و در برابر چشمان منتظرمان تکثیر میشود و پنجره دلهای به خون نشستهمان که هر روز رو به کوچه سبز آمدنت باز میشود.
خواستم بنویسم از تمام لحظههای تاریخ، از ثانیه ثانیههای دیروزِ دردآلود و فردای غبارآلودِ بدون تو...
اما سَرور ما! بسیار گفتهاند و گفتهایم از غربتی که سالیان دراز بر کویر تنهایی و جدایی سایه افکنده است و عطش مرگباری که جز از چشمه ظهور تو سیراب نمیشود. اما گویی چیزی را فراموش کردهایم. فراموش کردهایم که تو حضور داری؛ حضوری به طراوت و تازگی سبز طبیعت، به گرمی آفتاب حیات بخش، و به گوارایی باران برای بیشه زاری تشنه.
ای مولای ما! میخواهم از تو بنویسم که هستی و در تب و تاب نفسهای تند و ملتهب بیقراریمان حضور داری. آفتاب حضور تو بر سرزمین سرد و تاریکِ ما فراموش شدگان میتابد و ما غافلیم؛ نه از تو، که از خویشتن. تو در سکوت سنگین مکث ثانیهها و در خلال ضربان منظم یک قلب حضور داری و این ماییم که شتاب ثانیهها و صدای تپیدن قلبِ هوسهایمان، ما را گنگ و کر کرده است.
ای صاحب زمین و زمان! پرتو حیات بخشت، ظلمت زمانه را میشکافد و به دلهای فرو غلتیده در تاریکی و جهل میتابد. اما افسوس که درِ خانه دلهایمان به روی تو بسته است و پنجره ولایتت را چوب و تختههای غربت زمانه، به رویمان میخکوب کرده است!
ای آقای خوبیها! تو هستی و حضورت در تمام گلبرگهای گلهای نرگس عالم، رنگ میگیرد.
ای مولای ما! تو هستی و ما نیستیم. ای ناجی و نجات دهنده! ما در طوفان بلاهای خود ساخته روزگار، غریبانه گرفتار آمدهایم. دریای خروشان زمان و زمانه، ما را با خود در اعماق اقیانوس جهل و فراموشی غرق کرده است. از ساحل امن و آرامشبخش تو دور شدهایم و در گردابهای خویشتن دست و پا میزنیم؛ و ای دریغا! که از ظهور تو فقط میگوییم و بس.
ای مولای ما! تو هستی و ما نیستیم. گویی ما غیبت کردهایم از هر آنچه تو و اجداد پاک و مطهرت به خاطر آن ظهور کردهاید. و این ما هستیم که در پشت حجابهای ضخیم و وهم انگیز غیبت خویش از حضور تو، مستور ماندهایم.
آقا جان! ترس آب و نان، اضطراب رفاه و آسایش، هیجان آرام نشدنی شهوت و... همه و همه چشمهای ما را در برابر حقیقت حضور نورانی تو کور کرده است. شعله درک حضور تو در وجود سردمان خاموش شده و ظلمت دوری از تو، بر وجودمان سایه افکنده است.
ای مولای ما! تو هستی و ما نیستیم. ای پادشه خوبان! فریاد غم و تنهایی خود را به خود سر میدهیم و گله از دلِ به جان آمده و بیتاب خود را به خویش میبریم و به خود نهیب میزنیم که وقت باز آمدن ما به سوی تو فرا رسیده است.
ای صاحب ما! گِله ما از خویش است که در بند بیقیدی کسالتبار روزمرگیمان گرفتار آمدهایم و غبار کبر و خودپرستیمان مانع از رؤیت منزلگاه امن و ایمن تو شده است و چنان به گِرد خویش، حیران و مبهوت میچرخیم که تو را فراموش کردهایم و خویشتن را گم.
حال پس از تمام این ندبههای نیامدنت، یک بار برای آمدن خود در پیشگاه همیشه حاضر تو، از عمق جان، دست دعا بر آستان مقدس کبریایی میگشاییم و از خدا میخواهیم که غبار را از آیینه دل غبارگرفتهمان بزداید تا تو را ببینیم و بیابیم و غیبت خویش را به پایان بریم و در تلؤلؤ آفتاب گرم و تابان حضورت، زندگی را تجربه کنیم...
سو تیتر
ای مولای ما! تو هستی و ما نیستیم. گویی ما غیبت کردهایم از هر آنچه تو و اجداد پاک و مطهرت به خاطر آن ظهور کردهاید. و این ما هستیم که در پشت حجابهای ضخیم و وهم انگیز غیبت خویش از حضور تو، مستور ماندهایم.
[مجله شماره 34 : - خودمانی]
سایت مجله امان - مجله عمومی - ویژه امام زمان علیه السلام
حامد حریر فروش ـ دوماهنامه امان شماره 34