گفتم: عباس، چطوری میتوانم دوریات را تحمل کنم؟ تو چطور میتوانی؟
گفت: «تو عشق دوم منی، من میخواهمت بعد از خدا. نمیخواهم آن قدر بخواهمت که برایم مثل بت شوی.» اشکهای درشتش روی گونههایش خود نمایی میکرد که ادامه داد: «کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد، باید از همه اینها دل بکند.»[1]
شادی در خانه
شهید مهدی باکری
دیر به دیر میآمد. اما تا پایش را میگذاشت توی خانه، بگو و بخندمان شروع میشد. خانهمان کوچک بود؛ گاهی صدایمان میرفت طبقه پایین. یک روز همسایه پایینی به من گفت: به خدا این قدر دلم میخواهد یک روز که آقا مهدی میآید خانه، لای در خانهتان باز باشد، من ببینم شما زن و شوهر به هم چه میگویید این قدر میخندید؟![2]
پرستار مادر و همسر
شهید مهدی عاصی تهرانی
همسرش بیمار بود و مادرش پیر. کارهای خانه بر زمین ماند. او هر روز که از سر کار میآمد، یک راست میرفت آشپزخانه و در را میبست. مدتی میگذشت. بعد میدیدی با غذای آماده میآمد بیرون. هم پرستار مادر بود و هم پرستار همسر. تا بهبودی کامل همسرش همه کارهای خانه را انجام میداد. او بهترین فرزند برای مادرش و بهترین مرد زندگی برای همسرش بود.[3]
یک دوست خوب
شهید محمد جعفر نصراصفهانی
در خانه، برای من یک دوست، همسر و همراه خوب بود. همیشه از من به خاطر کارها و زحماتم تشکر میکرد. هر سال، من با هیأت بانوان برای زیارت به مشهد میرفتم و به مدت یک هفته در آن جا میماندم. آن روزها، چون این سفر با روزهای باز بودن مدارس همزمان بود، برای این که من از بابت بچهها نگرانی نداشته باشم، مرخصیهای خود را طوری تنظیم کرد که آن یک هفته را در خانه باشد. حتی اگر در منطقه بود، خود را میرساند تا از بچهها مراقبت کند و من با خیال آسوده به زیارت آقا امام رضا علیه السلام بروم. میگفت: «حتماً باید بروی و برای من هم دعا کنی.»[4]
همراه همیشگی
شهید محمد جعفر نصراصفهانی
تمام کسانی که به خانه ما رفت و آمد داشتند، میدیدند که چطور، در آشپزخانه کار میکرد. اعتقاد داشت که مرد باید در خانه به زنش کمک کند و همیشه به دوستانش هم توصیه میکرد که در خانه به همسرانشان کمک کنند؛ چه در ظرف شستن، چه جارو کردن، پاک کردن سبزی و... . هرگز به خاطر ندارم که از زیادی کار خسته شده باشم؛ زیرا او همیشه همراه و در کنار من بود. وقتی که کار میکردم، همسرم بسیار از من تشکر میکرد و همین، تمام ناهمواریهای زندگی را برایم آسان میکرد.[5]
دوستی و احترام با پدر
شهید کیومرث(حسین) نوروزی
یکی از دوستانش میگفت: «من حسرت میخورم وقتی میبینم حسین اینقدر با پدرش است!» راست میگفت، آنها با هم دوست بودند و حسین در کنار این دوستی، احترام ایشان را هم نگه میداشت. شوخی میکردند و بگو بخندهایشان ما را هم به خنده میانداخت و این برایمان لذت بخش بود.[6]
غیر مستقیم
شهید علی صیاد شیرازی
هیچ وقت یادم نمیرود. یک روز کفشهای خودش را که واکس میزد، کفشهای مهدی، پسر ارشدمان، را هم واکس زد. گفتم: «چرا این کار را کردید؟» گفت: «من نمیتوانم مستقیم به پسرم بگویم که این کار را انجام بده؛ چون جوان است و امکان دارد به او بر بخورد. میخواهم کفشهایش را واکس بزنم و عملاً این کار را به او بیاموزم».[7]
صبوری با بچهها
شهید ذبیح الله عامری
هر چه اصرار میکردم بیفایده بود. از او میخواستم تا به من اجازه بدهد جایی کار کنم. اما ذبیحالله میگفت: «میخواهی کار کنی، پول در بیاری؟ من راضی نیستم! هرچی میخواهی بگو من برایت تهیه کنم! همین قدر که من از بیرون میآیم و میبینم با حوصله به بچهها میرسی و اعصابت راحت است و با من و بچهها خوشرفتاری میکنی، برایم کافی است! هرچی میخواهی خودم کار میکنم، و برایت تهیه میکنم ولی تو همین طور صبورانه بچهها را تربیت کن.»[8]
تبسم زیبا
شهید علی رضا عاصمی
همیشه یک تبسم زیبا داشت. وارد خانه که میشد قبل از حرف زدن، لبخند میزد. هیچ وقت سختیهای جبهه را به منزل نمیآورد. عصبانی نمیشد. صبور بود. اعتقاد داشت که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک، خود را درگیر کنیم.[9]
در بدترین روزها، با هم خوش بودیم
شهید منوچهر مدق
هرچه سختی بود با یک نگاهش میرفت. همین که جلوی همه برمیگشت و میگفت: «یک موی خانم را به دنیا نمیدهم و تا آخر عمر نوکرش هستم» خستگیهایم را میبرد! میدیدم محکم پشتم ایستاده. هیچ وقت با منوچهر بودن برایم عادت نشد. گاهی یادمان میرفت چه شرایطی داریم. بدترین روزها را با هم خوش بودیم. از خنده و شوخی اتاق را میگذاشتیم روی سرمان.[10]
یک شاخه گل سرخ
شهید محمد باقر مازندرانی
گاهی که ناراحت بودم، میآمد مینشست کنارم و یکی دو حرف خندهدار و بیموضوع میزد و اگر لبخند به لبهایم نمیآمد، یک طوری دلداریام میداد. علت ناراحتیام را کمتر میپرسید. یعنی یکی دوبار پرسید و جواب من رنگ و بوی غیبت گرفت. برای همین یک تکیه کلامهایی یاد گرفته بود که نمیدانم از کجا میآورد. مثلاً میگفت: «نگاه کن خانم من! اصل کار این است که من و جنابعالی به هم علاقه داریم و عالم و آدم یک ذره از این علاقه نمیتواند کم کنند. بقیهاش هم کشک است و برای کشک، کسی ناراحت نمیشود». و با همین حرفها همه چیز یادم میرفت. البته کمتر میشد با وجود او از چیزی ناراحت شوم. از باغبان محل کارش خواهش کرده بود هر روز یک شاخه گل برایش بگذارد. از سر کار که بر میگشت، گل سرخ، قبل از خودش وارد خانه میشد. آخرهای هفته، چند تا گل سرخ توی لیوان آب، روی طاقچه بود؛ از تازه و با طراوت تا رنگ و رو رفته و پژمرده... ![11]
سو تیتر
* یک روز همسایه پایینی به من گفت: به خدا این قدر دلم میخواهد یک روز که آقا مهدی میآید خانه، لای در خانهتان باز باشد، من ببینم شما زن و شوهر به هم چه میگویید این قدر میخندید؟!
* من نمیتوانم مستقیم به پسرم بگویم که این کار را انجام بده؛ چون جوان است و امکان دارد به او بر بخورد. میخواهم کفشهایش را واکس بزنم و عملاً این کار را به او بیاموزم
* همیشه یک تبسم زیبا داشت. وارد خانه که میشد قبل از حرف زدن، لبخند میزد. هیچ وقت سختیهای جبهه را به منزل نمیآورد. عصبانی نمیشد. صبور بود. اعتقاد داشت که این زندگی موقت است و نباید سر مسائل کوچک، خود را درگیر کنیم.
________________________________________
[1] . آن سوی دیوار دل، ص27.
[2] . یادگاران3؛ ص24.
[3] . دو مجاهد، ص25.
[4] . ره یافته عشق، ص 153-152.
[5] . ره یافته عشق، ص 145-153.
[6] . میخواهم حنظله شوم، ص60.
[7] . افلاکیان زمین، ص 15-10.
[8] . آن سوی دیوار دل، ص77.
[9] . و خدا بود و دیگر هیچ نبود، ص 107-106.
[10] . شوکران 1، ص58-57.
[11] . تقدیری که گم شد، ص49-45.
[مجله شماره 34 : - خودمانی]
سایت مجله امان - مجله عمومی - ویژه امام زمان علیه السلام
دوماهنامه امان شماره 34