دلم توفانی است و یاد تو در ساحل افکارم، کولاکی به پا کرده.
اشتیاق غرق شدن در چشمان رویاییات که هرگز ندیدهام در من قوّت گرفته و حریر سبز خیالت در کارگاه ذهنم، تار و پود انتظار میبافد. از پنجره کوچک تنهاییام به جاده بیانتهای افق چشم دوختهام و احساس میکنم در مقابل شمعی که در کنارم آهسته آهسته اشک میریزد، چقدر کوچکم.
در این غروب جدایی، ابرهای سیاه آسمان دلم پرپر میشوند و نم نم باران اشکها، گونههایم را نوازش میدهند و در فراق تو سینه بر سجاده میکشند.
امواج دریای دلم بر ساحل چشمانم هجوم آورده و من غرق رویای ظهورت میشوم. چهره نادیده تو را به تصویر میآورم و میبینم که در تمام ورقهای دفترم نام تو را نوشتهام و برای دیدنت با اشکهایم وضو ساختهام.
آرزو میکنم مانند نسیم صبحگاهی در انفاس باد صبا، نمازم را به تو اقتدا کنم و در افق سبز نگاهت پرواز نمایم.
سیما وفایی
در این روز زیبای بارانی، آسمان را که آبی و دلنوازتر شده با تمام ابرهایش دوست دارم. دلم با آسمان امروز یک صدا است و برای وجود نازنین شما و عطر ناب حضور جانبخش شما، حال و هوایش بارانی است. قدمهایم را محکمتر بر میدارم و همراه با همراز همیشگیام، به سوی اندیشههای فردایم گام برمیدارم و در این فکرم که سرنوشت عصرِ بدون شما چه میشود؟
سالهاست که به دنبال این پژواک حقیقی که گم شده قلب همگان است، گم شدهام! آقا جان! بیا و به فریاد دلمان برس.
زهرا حیدریان
سالهاست که غریبی. غربتی به اندازه طولانی بودن 1173 سال! غربتی به اندازه همه غربتهای علی و حسن و حسین! تو منتظر ما هستی و با تمام بدیهای ما، هنوز نگاهت را از ما بر نداشتهای. حتی برای لحظهای!
کاش ما هم منتظر تو بودیم. کاش ما هم به اندازه دشمنانت برای آمدن تو آماده بودیم. آنها برای پیکار با تو، خود را آماده کردهاند اما ما هنوز در خوابیم. هنوز باور نکردهایم که به زودی میآیی. هنوز باور نکردهایم که ما را بیشتر از خودمان دوست داری و وقتی که خطا میکنیم این تو هستی که میسوزی و اشک میریزی. ای کاش برای آمدنت صادقانه دعا میکردیم.
با همه این حرفها این تویی که باز هم ما را میپذیری و رهایمان نمیکنی.
فرناز عباسپور
هیچ غریبی را خودمانیتر از تو نیافتهام
اندوه دل کوچکم را برایت مینگارم تا به دستان کریمت دخیل بندم و همچو آهو از شر شاگردان شیطان، به شما پناه بیاورم که نکند هول نام و نان بر من برند و غبار راه در نیمه های راه، کورم کند.
امروز تمام دستهای خالی را خبر میکنم که ای دستهای خالی، این جا سفره گسترده امام مهربانیها است. امامی که هر کس به او نگاه کند دلش مدینه بیکینه محمد و آل محمد و یعقوب قلبش مشتاق زیارت گم شده کنعانی میگردد.
آقای من بر دلم دستی بکش، شاید یوسفی شود که قابل خریدن باشد.
کوکب غیبی نژاد
یا صاحب الزمان(عج)! بیا و نرگسهایی که نثار راهت کردهام را با قدومت معطر کن تا تبرکی باشد برای ابدیتم. چشمها آلوده شده و قلبها هم سیاه، آقا جان! حضورت را با تمام وجود احساس میکنم. خلیل آتشین سخن! با فصاحت کلامت، سخنان پوچ و بیهوده را از تخته سیاه افکارمان پاک کن و شب تاریک دلهایمان را به روشنایی روز مبدل کن.
اکرم امینی
وقتی تو بیایی همه شهر آذین میشود و همه سجاده ها پر از نماز شکر میگردد. ستارهها از خوشحالی به پا بوستان میآیند. ما منتظرانی هستیم که هر صبح و شام به جاده انتظار خیره مانده و آمدنت را چشم به راه نشستهایم تا در عطر آسمانی ظهور غرق شویم. آرزو داریم که هرچه زودتر بیایی تا زمین از زنگار درد زدوده شود و عطر عدالت سراسر گیتی را فرا بگیرد.
فرزاد ستوده روش
روزگار بدی است.
توان سفر نداریم که از سیلوهای عزیز عالم گندم بگیریم و قحطی را بگذرانیم.
زمینهایمان را علف هرز گناه پر کرده. اراده نمیکنیم که از دستشان خلاص شویم و بذر ایمان بکاریم. سیب گناه را خوردهایم و توبه نمیکنیم. بهشت را آرزو میکنیم بی آن که تاب مردن داشته باشیم.
فرج تو را میخواهیم و بنیاسرائیل وار روی زمین نشستهایم تا تو و خدایت بروید و بجنگید و همه چیز برای ما مهیا شود.
پیراهنت را دست خلق صالحت دادهای تا دیدگان کور ما بینا شود. و حقیقت را عیان ببینیم. کی میشود که بدانیم و بفهمیم و عمل کنیم، افتان و خیزان به حضورت آییم و بوی گل را نه از گلاب که از خود گل استشمام کنیم.
دلمان میخواهد. سربازهایی باشیم در لشکرت که به وجودمان مباهات کنی. اما افسوس که افسون گناه، قلبهای ما را سیاه کرده است. آقا! برایمان دعا کن
نساء امیریان
دوماهنامه امان شماره 38