آنجا در اقیانوس تو فرو رفتم و نگاه غمانگیزت را خواندم. دستانت، دستان مهربانی و نوازشت را دیدم و در اندیشه دستان گناهآلود خود ماندم.
چرا وقتی تو را میدید، تو او را ندیدی؟ در همان ابتدا، وقتی کودکی پر از احساس و جوانی پویا و نوپا بودی، او خواست تو را در آغوش خود بگیرد و همراز و همگام تو شود، خواست تو را همراه و همرزم خود کند، اما تو او را پس زدی و غرق در اسباببازیهای بیزبان، غرق در آرزوهای بیپایان، سرود زیباییهای صورتی خواندی و همقدم در کویر لذت و بیخیالی به عیش رفتی. چرا با او نرفتی، چرا زیبایی را غلط گرفتی و پریدن نیاموختی. مگر آن همه شوق و خروش زندگی را در چشمان بیانتهایش ندیدی. چرا ندیدی، وقتی او تو را میدید.
به یاد میآورم روزی را که به حال قنوت پدربزرگ غبطه خوردم. او چه خدای بزرگی داشت، اما من تنهای تنها بودم. به من گفتی همان حسرت، منجی تو بود. آنی به خود آمدی و به خدا رسیدی. آخر خدای تنهای بیانتها، صدای شکستنِ قلبهایِ تنها را زود میشنود، خیلی زود.
فردا دیگر تو را رها نخواهم کرد...
مهربانی که مرا دریافت و همنشینم شد بیهیچ منتی. غریبآشنایی که غریبنوازی کرد. میزبانی که میهمان ناخوانده را با آغوش باز پذیرفت، همان میهمانی که روزهای روز و شبهای دراز، قلبش را شکسته و اشک بر گونههایش آورده بود.
دیگر راهبرم را گم نمیکنم. دیگر چشم و چراغ و نور و سوی چشمم را رها نمیکنم. دیگر امام زمانم را رها نمیکنم.
زینب احمدزاده ـ دوماهنامه امان شماره 41