آفتاب که ناموس پروردگار بود و از سلاله «لولاک»، آفتاب، که سایه مهری بود بر تمام زمین، با دامانی از عصمت، از کوچهها رد میشد و بهاران از جای پای او می رویید و چشمهای رحمت خدا، به یُمن ستاره باران دامان او، با خلق زمانه مهربانتر میشد. خورشید، دست دعای شبانهروز بود و سجاده بینهایتی که از هر سو به عرش راه داشت.
اما... همیشه چشم های تاریک و بیفانوس، تاب تماشای روشنی را ندارند...
آه از اندوه ریحانه رسول!
فاطمه، صبر لایزال نبوی بود که در هیئت عفتی سر به فلک کشیده، چادر به سر می کشید و در کوچههای مدینه، در تمام رهگذرهای هستی، حضور خدا را به کائنات، یادآور میشد.
افسوس از سوره کوثر که در آن خانه گِلین، همسایه اهالی غفلت و سنگدلی شد! آه از زمزمههای شرحه شرحه بتول که در نیمه شبِ سجاده و تسبیح، ارکان عرش را به لرزه می افکند! آه از ریحانه رسول خدا که در مشام حسادتِ زمین، به هدر می رفت و چشمانِ حقیقت ستیز زمانه، رخساره طهارتش را طاقت نداشت.
رازت، روزی برملا خواهد شد
بانو! در شگفتم که پس از تو، دنیا چگونه از شرم، با خاک یکسان نشد؟
اما پس از «عشق»، پس از آن حماسه پهلو به پهلو در خون تپیده، «محبوبه حق» را یازده آفتاب، وارث شدند و خدا هرگز ایمان را بیسرنوشت رها نکرد.
اما تو، از پسِ آن خزانِ توفانی، ناپیدا ماندی و ردّ پای مزارت را حتی هیچ چشم داغداری ملاقات نکرد.
رازِ سر به مُهر تو را روزی از همین روزهای نزدیک، موعود واپسین، برملا خواهد کرد...
این روزها، بغضهای سیاهپوش، داغ تو را بر کدامین سنگ مزار، خون ببارند؟
سودابه مهیجی ـ دوماهنامه امان شماره 41