نشریات و مجلات چاپی

مدرسه و پایگاه های علمی
مدرسه مجازی مهدویت
نشریه امان فعالیت خود را از سال ... آغاز کرده است. هم‌اکنون 348 نفر با این مجموعه مرتبط هستند.

در آن شب برفی

در این فكرها بودم كه احساس كردم جوانی‌ كنارم نشست و مهر و تسبیحش را روی‌ زمین گذاشت. آهسته نگاهش كردم حدود 24 تا 25 ساله بود. از لباس و كیفش احتمال دادم دانشجو باشد. اول از نوع نماز و گریه‌‏اش ناراحت شدم و گفتم بعید است بتوانم در كنارش استراحت كنم؛ ولی‌ بعد با خودم گفتم : مگه خوابگاه اومدی‌؟ دو مرتبه به حال و هوای‌ خودم برگشتم؛ ولی‌ مخفیانه او را زیر نظر داشتم. قبل از این‏كه نمازش را شروع كند، دو زانو نشست و این كلمات را زمزمه می‌‏كرد.
به هوای‌ كوی‌ تو آمدم كه رها ز بند هوا شوم
به امید روی‌ تو آمدم كه ز تو كامروا شوم
www.salimian.com
ساعت چهار بعد از ظهر روز سه شنبه بود. برف شدیدی‌ می‌‏بارید. محوطه دانشگاه یكپارچه سفید شده بود. بر خلاف روزهای‌ گذشته، سكوتی‌ رمز آلود بر خوابگاه حكم‌فرما بود. به رغم علاقه فراوان به جهت بارش برف و طولانی‌ بودن مسیر، از مسافرت به شهرستان صرف نظر كردم. در ضمن این ایام برای‌ آماده شدن جهت امتحانات پایان ترم مناسب بود.
پس از خداحافظی‌ با جمعی‌ از دوستان، آهسته آهسته وارد خوابگاه شدم و كنار پنجره روی‌ تخت نشستم. راستی‌ بارش برف چه زیبا و نشاط آور است. دانه‌‏های‌ برف كه رقص كنان بر زمین می‌‏نشینند، انسان را در فضای‌ بی‌‏كران خیال از این سو به آن سو می‌‏برند.
در همین رؤیاها غرق بودم كه بلند گوی‌ سالن من را به خود آورد : «آقای‌ محسن جوادی‌ تلفن از شهرستان». به سرعت خود را به تلفن رساندم.
صدای‌ خواهرم را شناختم. در حالی‌ كه ناراحتی‌ از صدای‌ لرزانش می‌‏بارید، گفت : داداش محسن، سلام، خودتی‌؟
سلام، آره خودمم. چه خبر؟ همه خوبن؟ مادر چطوره؟ حالش خوبه.
یكدفعه خواهرم به گریه افتاد. گفتم : چیزی‌ شده؟ مادر طوری‌ شده؟
آره. حالش یه دفعه خراب شد. تازه از بیمارستان برگشتم. اون اصرار كرد به تو خبرندم؛ امّا نتونستم. دكترها گفتن حالش بده شاید به عمل بكشه. تازه عملش... .
حرفش را قطع كردم و در حالی‌ كه بغض گلویم را می فشرد، گفتم : حتماً می‌‏آم؛ امّا از امشب گذشته. این‏جا داره برف می‌‏باره. فردا حتماً راه می‌‏افتم؛ بی‌‏خبرم نذار.
خداحافظی‌ كردم و گوشی‌ را گذاشتم. احساس كردم، سالن تاریك‏تر و سردتر شده؛ تنها صدایی‌ كه در سالنِ خلوت به گوش می‌‏رسید، صدای‌ گام‌‏های‌ خودم بود. در حالی‌ كه اشك چشمم را پاك می‌‏كردم، وارد خوابگاه شدم. سه نفر از دوستانم را دیدم كه برای‌ رفتن آماده می‌‏شدند. قبل از این‏كه متوجه آمدن من شوند، باقیمانده اشكم را پاك كردم و گفتم : ببخشید، تشریف می‌‏برید؟ سؤال بی‌‏موردی‌ بود؛ ولی‌ آن‏ها افراد باقیمانده خوابگاه بودند و با رفتن‏شان تنهای‌ تنها می‌‏شدم.
یكی‌ از آن‏ها گفت : نه آقا محسن.
گفتم : پس كجا می‌‏رین؟
یكی‌ دیگر از آن‏ها گفت : شب چهارشنبه‌‏اس می‌‏خوایم بریم جمكران.
عجب تصادفی‌! برای‌ یك لحظه احساس كردم قرار است مریضی‌ مادرم با حوادثی‌ گره بخورد. حسی‌ غریب به من می‌‏گفت فرصت خوبی‌ است. هم اظهار ارادت به امام زمانِ هم توسل جهت شفای‌ مادر. من اسم این مسجد را خیلی‌ شنیده بودم؛ ولی‌ چیزی‌ درباره‏‌اش نمی‌‏دانستم و هرگز آن‏جا را ندیده بودم.
گفتم : تو این هوا؟
یكی‌ از آن‏ها در حالی‌ كه بند كفشش را محكم می‌‏كرد، گفت :
در بیابان‌گر به شوق كعبه خواهی‌ زد قدم
سر زنش‌‏ها گر كند خار مغیلان غم مخور
یكی‌ از آن‏ها كه خود را در آینه مرتب می‌‏كرد، یكدفعه چشمش به چشمانم افتاد و گریه‏‌ام را دریافت. پرسید : چیزی‌ شده؟ نكنه از این‏كه تنها می‌‏مونی‌ ناراحتی‌؟!
گفتم : نه.
شانه‌‏اش را در جیب گذاشت و با من خداحافظی‌ كرد. مریضی‌ مادرم، شدت بارش برف، تنهایی‌ در خوابگاه و سرانجام حسی‌ غریب مرا به سمت جمكران می‌‏خواند.
پیش از این‏كه سختی‌ راه، سردی‌ هوا و چیزهای‌ دیگر باعث تردیدم شوند، گفتم : اگه ممكنه یه دقه صبر كنین منم می‌‏آم.
یكی‌ از آن‏ها گفت : پس یا اللّه دیر شد.
خود را به سرعت آماده كردم و همراه آن‏ها راه افتادم.
تقریباً تمام مسیر تهران - قم برف می‌‏بارید. شیشه‌‏های‌ اتوبوس بخار گرفته بود و هوای‌ داخل شرجی‌ می‌‏نمود. قسمتی‌ از شیشه اتوبوس را پاك كردم و به بیرون نگریستم. چرا با این مسائل كم‏تر آشنایی‌ دارم. چرا این چند سال اخیر از خودم فاصله گرفته‌‏ام. این پرسش‏ها رهایم نمی‌‏كرد.
غم عشقت بیابون پرورم كرد
هوای‌ وصل بی‌‏بال و پرم كرد
به مو گفتی‌ صبوری‌ كن صبوری‌
صبوری‌ طرفه خاكی‌ بر سرم كرد
این كلماتی‌ بود كه به زحمت از لابه ‏لای‌ صدای‌ ناهنجار اتوبوس به گوش می‌‏رسید. با خودم گفتم : اینا عجب حالی‌ دارن.
بدون مقدمه، به دوستم گفت : این مسجد چه جور جایی‌ یه؟
خیلی‌ نمی‌‏دونم؛ ولی‌ شنیدم به دستور امام زمان(عج) ساخته شده؛ میگن خیلیا امام زمانو اون جا دیدن.
یعنی‌ واقعاً دیدنش؟
می‌‏گن.
آن گاه سرش را زیرانداخت و چنین زمزمه كرد :
همه هست آرزویم كه ببینم از تو رویی‌
چه زیان تو را كه من هم برسم به آرزویی‌
در صندلی‌ فرو رفتم و مشغول تماشای‌ بارش برف شدم. لحظه‏‌ای‌ بعد، اتوبوس ایستاد. شدت برف افق دید را محدود كرده بود. از دور شعله آتشی‌ به چشم می‌‏خورد. اتوبوس آهسته حركت می‌‏كرد. یكدفعه همه با تعجب از روی‌ صندلی‌‏ها بلند شدند؟ كنار جاده اتوبوسی‌ واژگون شده بود. عجب صحنه‌‏ای‌. یكی‌ از مسافران گفت : خدا كنه كسی‌ طوری‌ نشده باشه.
هنوز از صحنه تصادف فاصله نگرفته بودیم كه پیرمردی‌ با محاسن سفید فریاد زد : برای‌ سلامتی‌ امام زمان صلوات. همه صلوات فرستادند.
برای‌ سلامتی‌ خودتون و آقای‌ راننده صلوات.
باز هم همه صلوات فرستادند. با خودم گفتم عجب آدمایی‌ هستیم. وقتی‌ تصادفی‌ می‌‏بینیم، به فكر سلامتی‌ می‌‏افتیم. در این فكر بودم كه دو مرتبه اتوبوس ترمز كرد. عوارضی‌ قم رسیده بودیم. پس از کمی توقف دوباره راه افتادیم از دور گنبد طلایی‌ حضرت معصومه(س) خودنمایی‌ می‌‏كرد. بادیدن گنبد، همگی‌ آهسته سلام دادند و ذكر گفتند.
پس از رسیدن به قم و رفتن به حرم و خواندن نماز مغرب و عشا، یكی‌ از دوستان گفت : زود باشید جمكران دیر می‌‏شه.
از قم تا جمكران خیلی‌ طول نكشید. چراغ‌‏های‌ روشن این مسجد كه چون جزیره‏ای‌ در دل اقیانوس می‌‏نمود، از دور جلوه‏ای‌ زیبا داشت. مناره‏‌های‌ مسجد مانند دو دست سوی‌ آسمان بلند شده بود و همگان را به سوی‌ پروردگار سوق می‌‏داد. همین كه مسافران مسجد را دیدند، برای‌ سلامت امام زمان صلوات فرستادند. از هر گوشه ماشین صدای‌ ذكر و صلوات شنیده می‌‏شد. خیلی‌ عجیب بود. این همه آدم تو این سرما برای‌ چه جمع شده‏اند. در این‏جا، از همه جای‌ ایران اتوبوس‌‏هایی‌ دیده می‌‏شد؛ اتوبوس‏‌هایی‌ با پارچه نوشته‏‌های‌ سبز و سفید كه مثل كشتی‌‏های‌ كوچك و بزرگ كنار این جزیره معنوی‌ پهلو گرفته بودند. بی‌‏درنگ صحن مسجد را پشت سر گذاشتیم و وارد مسجد شدیم. پیرمردی‌ خوش سیما و نورانی‌ پشت پیشخوان كفشداری‌ ایستاده بود. وقتی‌ كفش‏هایم را به او دادم، با لبخندی‌ ملیح شماره‏ای‌ را دو دستی‌ به من داد و گفت : التماس دعا جَوون.
وارد مسجد كه شدم دیگر احساس سرما نمی‌‏كردم، از دور محراب زیبای‌ مسجد توجهم را جلب كرد. به فكر مادرم افتادم. یاد روزهایی‌ كه دستم را می‌‏گرفت و به مسجد محله می‌‏برد.
مسجد پر از جمعیت بود. در قسمت انتهایی‌ جایی‌ خالی‌ یافتم. فكر مادرم از یك طرف و آشنا نبودن با اعمال مسجد از طرف دیگر، مرا بر آن داشت در آن گوشه خلوت بمانم تا دوستانم اعمالشان را انجام دهند. پس با آن‏ها خدا حافظی‌ كردم. قرار گذاشتیم بعد از نماز صبح كنار جایگاه جمع آوری‌ نذورات همدیگر را ببینیم.
همان جا نشستم، زانوهایم را بغل گرفتم و به جمعیت خیره شدم. اكثراً تسبیح در دست داشتند و چیزی‌ را تكرار می‌‏كردند كه بعد فهمیدم عبارت : «إِیاكَ نَعْبُدُ وَ إِیاكَ نَسْتَعِینُ» است. با خود فكر كردم این‏ها چه حالی‌ دارند. توی‌ این سرما این همه راه آمده‏‌اند تا نماز بخوانند.
نگاهی‌ به ساعت كردم. بیست دقیقه به یك نصف شب مانده بود. با خود گفتم : حالا كجا اذان صبح كجا. كی‌ حال داره این همه وقت بیدار باشه. سرم را روی‌ زانو گذاشتم و در فكر مادرم فرو رفتم. وقتی‌ پدرم به رحمت خدا رفت، او هم مادر و هم پدرم بود. اگر زحمت‏های‌ او نبود، من هرگز نمی‌‏توانستم به دانشگاه راه یابم.
در این فكرها بودم كه احساس كردم جوانی‌ كنارم نشست و مهر و تسبیحش را روی‌ زمین گذاشت. آهسته نگاهش كردم حدود 24 تا 25 ساله بود. از لباس و كیفش احتمال دادم دانشجو باشد. اول از نوع نماز و گریه‌‏اش ناراحت شدم و گفتم بعید است بتوانم در كنارش استراحت كنم؛ ولی‌ بعد با خودم گفتم : مگه خوابگاه اومدی‌؟ دو مرتبه به حال و هوای‌ خودم برگشتم؛ ولی‌ مخفیانه او را زیر نظر داشتم. قبل از این‏كه نمازش را شروع كند، دو زانو نشست و این كلمات را زمزمه می‌‏كرد.
به هوای‌ كوی‌ تو آمدم كه رها ز بند هوا شوم
به امید روی‌ تو آمدم كه ز تو كامروا شوم
نه رها ز بند هوا شدم نه ز یار كامروا شدم
متحیرم به كجا شوم كه دگر ز فكر رها شوم
كتابی‌ در دستش بود ولی‌ این‏ها را از حفظ می‌‏خواند. بعد نمازی‌ مخصوص خواند. نماز اولش كه تمام شد، تسبیح به دست گرفت و نمازی‌ دیگر آغاز كرد. نمازش كه تمام شد، سجده‌‏ای‌ طولانی‌ كرد.
با خود گفتم : حتماً مادر این جوان هم بیمارستانه. خیلی‌ بی‌‏تابی‌ می‌‏كرد. اشك‏های‌ چشمش كه روی‌ فرش مسجد می‌‏ریخت، نشان دهنده سوز و عشقش بود.
گفتم : ببخشید :...
او كه نمی‌‏خواست اشك چشمش را ببینم، با دستش نیمی‌ از صورتش را پوشاند و گفت : بفرمایید.
مادرتون مریضه؟
نه، چطور مگه؟
حتماً پدرتون مریض شده.
نه عزیز من.
پس برای‌ كی‌ این طور دعا می‌‏كردین؟
برای‌ سلامت آقا.
با كمال شرمندگی‌ بی‌‏معنا بودن پرسش‌هایم را دریافتم. گفتم : معذرت می‌‏خوام، نخستین باره می‌‏آم این‏جا؛ می‌‏شه یه كم توضیح بدین.
دعا برای‌ امام زمان یعنی‌ چه؟ او كه رو به قبله نشسته بود، به طرف من برگشت؛ چهار زانو نشست و گفت : دانشجویی‌؟ گفتم : بله.
منم دانشجویم؛ اما دانشجوی علوم دینی. حتماً منظورت اینه كه امام زمان چه احتیاجی‌ به دعای‌ ما داره امام زمان به دعای‌ مردم نیازی نداره؛ ولی‌ مردم با دعا برای‌ او نهایت عشق و علاقه خود شونو نشون می‌‏دن. این تنها یكی‌ از وظیفه‌‏های‌ شیعیان در برابر امام زمانه.
برا چی‌؟
این‏كه آن حضرت گردن ما حق داره نه تنها ما بلكه گردن همه هستی‌ حق داره.
این وظایفی‌ كه می‌‏گی‌ چیه؟
یكدفعه متوجه شدم بعضی‌ از كسانی‌ كه كنار ما مشغول خواندن دعایند، به ما نگاه می‌‏كنند. گویا به گفت و گوی‌ ما در آن موقعیت اعتراض داشتند. كمی‌ خود را به جوان نزدیك كردم و آهسته‌‏تر گفتم : بفرمایید.
گفت : خوب معلومه ما خیلی‌ وظیفه در برابر امام زمان داریم. نخستین و اصلی‌‏ترین وظیفه ما معرفت و شناخت امام زمانه. من با شنیدن این جمله احساس خجالت كردم و سرم را زیر انداختم. نشناختن امام زمان برای‌ كسی‌ كه خودش را شیعه و پیرو او می‌‏داند، راستی‌ خجالت آور است. به خودم گفتم :ای‌ بی‌‏معرفت!
وظیفه دوم این‏كه انتظار فرج و ظهور حضرت رو داشته باشه. در واقع اگه كسی‌ خوب حضرت رو بشناسه، به هیچ‏كس دل نمی‌‏بنده و همیشه منتظرش می‌‏مونه. دیگه این‏كه از دوری‌‏اش غمگین و ناراحته. وظیفه دیگه اینه كه برای‌ سلامتش دعا كنه؛ البتّه صدقه برای‌ سلامت حضرت، آثار عجیبی‌ داره كه من تجربه كردام.
یكدفعه به یاد مادرم افتادم. در حالی‌ كه اشك در چشمانم حلقه زده بود، با خود گفتم : ممكنه امام زمان به من كه دفعه اوّلمه این‏جا اومدم توجّه كنه؟
جوان رو به من كرد. تغییر حالم را فهیمد و گفت : طوری‌ شده؟
گفتم : نه.
گفت : ما حالا با هم دوستیم. اگر چیزی‌ هس بگو، شاید كاری‌ ازم بر بیاد.
گفتم : چیزی‌ نیست.
وقتی‌ اصرار كرد، ناگزیر داستان مریضی‌ مادرم را شرح دادم. او برای‌ سلامت مادرم دعا كرد و گفت : وظیفه دیگر ما در برابر امام زمان اینه كه به او احترام بگذاریم و مثلاً هر وقت اسمشو شنیدیم، به احترامش از جا بلندبشیم؛ البتّه وظایف زیاده؛ ولی‌ دو تای‌ دیگه بیش‏تر یادم نمی‌‏آد. یكی‌ این‏كه آدم آماده حضور در محضرش بشه؛ یعنی‌ خود سازی‌ كنه و دیگه این‏كه بعد از خود سازی‌ به اصلاح جامعه بپردازه. در غیر این صورت اگه بگه منتظرم، دروغ می‌‏گه.
بعد من درباره مسجد و اعمالش پرسیدم. او با حوصله پاسخ داد. در پایان گفت : اگه نحوه خواندن نماز تحیت مسجد و نماز امام زمان(عج) رو فراموش كردی‌، درست روبه روت رو تابلویی‌ كه می‌‏بینی‌ نوشته شده.
احساس عجیبی‌ داشتم. پرسیدم اهل همین شهرید؟
نه، برای‌ تحصیل این‏جام.
آدرس خوابگاه و شماره تلفنش را به من داد و من نیز كه علاقه شدید به او پیدا كرده بودم، شماره تلفن و نشانی‌‏ام را به او دادم. با هم خدا حافظی‌ كردیم و من به طرف یكی‌ ازتابلوهایی‌ كه اعمال مسجد بر آن نوشته شده بود، حركت كردم.
پس از خواندن دو ركعت نماز تحیت مسجد، به خواندن نماز امام زمان پرداختم. نورانیتی‌ عجیب در خود احساس كردم. چنان اندیشیدم كه مادرم مواظب من است و راضی‌‏تر از همیشه مرا زیر نظر دارد. بعد از پایان نماز گفتم : امام زمان، نخستین باریه كه این‏جا می‌‏آم؛ ولی‌ خودم نیومدم.
تا كه از جانب معشوق نباشد كششی‌
كوشش عاشق بی‌‏چاره به جایی‌ نرسد
امشب از شما جز شفای‌ مادرم چیزی‌ نمی‌‏خوام آخه اون همه چیز منه.
اندكی‌ بعد با صدای‌ قرائت قرآن متوجه شدم نزدیك اذان صبح است. صف‏ های‌ نماز تشكیل شد. من نماز را به جماعت خواندم و خودم را سر قرار رساندم. بارش برف تمام شده بود؛ ولی‌ سوز شدیدی‌ می‌‏آمد. چشمم به صندوق صدقات افتاد. دستم را كه از سرما باز نمی‌‏شد، داخل جیب بردم و مبلغی‌ را بیرون آوردم. خواستم به نیت سلامت مادرم بیندازم، یكدفعه به یاد صحبت‏ های‌ جوان افتادم و گفتم این به نیت سلامت امام زمان .بعد مبلغی‌ دیگر بیرون آوردم و به نیت سلامت مادرم به صندوق انداختم. در این لحظه، صدای‌ دوستانم مرا به خود آورد. یكی‌ از آن‏ها كه دست‏هایش را به هم می‌‏مالید و گرم می‌‏كرد، گفت : بنازم، از كی‌ تا حالا ما غریبه شدیم. سرم را زیر انداختم، فكر مادرم رهایم نمی‌‏كرد.
از در مسجد خارج نشده بودیم كه رفقای‌ ما تعدادی‌ از دوستانشان را دیدند. معلوم شد آن‏ها با هیأت آمده‏اند. پرسیدیم جا دارید ما را هم ببرین.
گفتند : جا كه هیچ، جون بخواید. اتفاقاً دیشب بعضیا به خاطر برف جازدن و جا خالی‌ زیاد داریم.
سوار ماشین شدیم. همه‌‏اش در فكر حرف‏ های‌ آن جوان بودم. احساس سبكی‌ عجیبی‌ می‌‏كردم. تقریباً تمام راه را در خواب بودم. مثل این‏كه چند لحظه نگذشته بود كه دوستان بیدارم كردند و گفتند رسیدیم. هنوز داخل خوابگاه نشده بودم كه صدای‌ بلندگوی‌ سالن مرا فراخواند. تمام وجودم لرزید. مادرم! یا امام زمان، این موقع صبح...! به سرعت خودم را به تلفن رساندم. خواهرم بود. قلبم چون گنجشكی‌ اسیر می‌‏تپید. خواهرم با خوشحالی‌ گفت : الو، محسن خودتی‌؟
آره، چی‌ شده؟ مادر چطوره؟ این موقع صبح؟
ترسیدم راه بیفتی‌ بیای‌. می‌‏خواستم بگم سحر بعد از نماز صبح حال مادر به كلی‌ تغییر كرد. الان كنار منه می‌‏خوای‌ با او حرف بزنی‌؟ - آره، آره، گوشی‌ رو بهش بده.
بعد صدای‌ مادر را شنیدم : عزیزم، حالت خوب است؟
بی‌‏اختیار گریه‏‌ام گرفت، گفتم : مادر خوبی‌؟
گفت : آره عزیزم، الحمدلله.
مادرم در حالی‌ كه صدایش می‌‏لرزید، گفت : عزیزم، دیشب كجا بودی‌؟
بعد گریه افتاد و ادامه داد، راست بگو دیشب كجا بودی‌؟
اشكم را پاك كردم و گفتم : خدمت آقا.
و دیگر گریه امانمان نداد نه من را و نه مادر را... .
آخرین ویرایش
در 1394/8/30 14:02 توسط فاطمه کاظمی

مطالب پربازدید را ببینید
و یا به فهرست بازگردید.

بازگشت به ابتدای صفحه

تلفن
نشانی
02188998601
تهران، خیابان انقلاب، تقاطع قدس و ایتالیا، پلاک 98
پیامک
30001366