ساعت چهار بعد از ظهر روز سه شنبه بود. برف شدیدی میبارید. محوطه دانشگاه یكپارچه سفید شده بود. بر خلاف روزهای گذشته، سكوتی رمز آلود بر خوابگاه حكمفرما بود. به رغم علاقه فراوان به جهت بارش برف و طولانی بودن مسیر، از مسافرت به شهرستان صرف نظر كردم. در ضمن این ایام برای آماده شدن جهت امتحانات پایان ترم مناسب بود.
پس از خداحافظی با جمعی از دوستان، آهسته آهسته وارد خوابگاه شدم و كنار پنجره روی تخت نشستم. راستی بارش برف چه زیبا و نشاط آور است. دانههای برف كه رقص كنان بر زمین مینشینند، انسان را در فضای بیكران خیال از این سو به آن سو میبرند.
در همین رؤیاها غرق بودم كه بلند گوی سالن من را به خود آورد : «آقای محسن جوادی تلفن از شهرستان». به سرعت خود را به تلفن رساندم.
صدای خواهرم را شناختم. در حالی كه ناراحتی از صدای لرزانش میبارید، گفت : داداش محسن، سلام، خودتی؟
سلام، آره خودمم. چه خبر؟ همه خوبن؟ مادر چطوره؟ حالش خوبه.
یكدفعه خواهرم به گریه افتاد. گفتم : چیزی شده؟ مادر طوری شده؟
آره. حالش یه دفعه خراب شد. تازه از بیمارستان برگشتم. اون اصرار كرد به تو خبرندم؛ امّا نتونستم. دكترها گفتن حالش بده شاید به عمل بكشه. تازه عملش... .
حرفش را قطع كردم و در حالی كه بغض گلویم را می فشرد، گفتم : حتماً میآم؛ امّا از امشب گذشته. اینجا داره برف میباره. فردا حتماً راه میافتم؛ بیخبرم نذار.
خداحافظی كردم و گوشی را گذاشتم. احساس كردم، سالن تاریكتر و سردتر شده؛ تنها صدایی كه در سالنِ خلوت به گوش میرسید، صدای گامهای خودم بود. در حالی كه اشك چشمم را پاك میكردم، وارد خوابگاه شدم. سه نفر از دوستانم را دیدم كه برای رفتن آماده میشدند. قبل از اینكه متوجه آمدن من شوند، باقیمانده اشكم را پاك كردم و گفتم : ببخشید، تشریف میبرید؟ سؤال بیموردی بود؛ ولی آنها افراد باقیمانده خوابگاه بودند و با رفتنشان تنهای تنها میشدم.
یكی از آنها گفت : نه آقا محسن.
گفتم : پس كجا میرین؟
یكی دیگر از آنها گفت : شب چهارشنبهاس میخوایم بریم جمكران.
عجب تصادفی! برای یك لحظه احساس كردم قرار است مریضی مادرم با حوادثی گره بخورد. حسی غریب به من میگفت فرصت خوبی است. هم اظهار ارادت به امام زمانِ هم توسل جهت شفای مادر. من اسم این مسجد را خیلی شنیده بودم؛ ولی چیزی دربارهاش نمیدانستم و هرگز آنجا را ندیده بودم.
گفتم : تو این هوا؟
یكی از آنها در حالی كه بند كفشش را محكم میكرد، گفت :
در بیابانگر به شوق كعبه خواهی زد قدم
سر زنشها گر كند خار مغیلان غم مخور
یكی از آنها كه خود را در آینه مرتب میكرد، یكدفعه چشمش به چشمانم افتاد و گریهام را دریافت. پرسید : چیزی شده؟ نكنه از اینكه تنها میمونی ناراحتی؟!
گفتم : نه.
شانهاش را در جیب گذاشت و با من خداحافظی كرد. مریضی مادرم، شدت بارش برف، تنهایی در خوابگاه و سرانجام حسی غریب مرا به سمت جمكران میخواند.
پیش از اینكه سختی راه، سردی هوا و چیزهای دیگر باعث تردیدم شوند، گفتم : اگه ممكنه یه دقه صبر كنین منم میآم.
یكی از آنها گفت : پس یا اللّه دیر شد.
خود را به سرعت آماده كردم و همراه آنها راه افتادم.
تقریباً تمام مسیر تهران - قم برف میبارید. شیشههای اتوبوس بخار گرفته بود و هوای داخل شرجی مینمود. قسمتی از شیشه اتوبوس را پاك كردم و به بیرون نگریستم. چرا با این مسائل كمتر آشنایی دارم. چرا این چند سال اخیر از خودم فاصله گرفتهام. این پرسشها رهایم نمیكرد.
غم عشقت بیابون پرورم كرد
هوای وصل بیبال و پرم كرد
به مو گفتی صبوری كن صبوری
صبوری طرفه خاكی بر سرم كرد
این كلماتی بود كه به زحمت از لابه لای صدای ناهنجار اتوبوس به گوش میرسید. با خودم گفتم : اینا عجب حالی دارن.
بدون مقدمه، به دوستم گفت : این مسجد چه جور جایی یه؟
خیلی نمیدونم؛ ولی شنیدم به دستور امام زمان(عج) ساخته شده؛ میگن خیلیا امام زمانو اون جا دیدن.
یعنی واقعاً دیدنش؟
میگن.
آن گاه سرش را زیرانداخت و چنین زمزمه كرد :
همه هست آرزویم كه ببینم از تو رویی
چه زیان تو را كه من هم برسم به آرزویی
در صندلی فرو رفتم و مشغول تماشای بارش برف شدم. لحظهای بعد، اتوبوس ایستاد. شدت برف افق دید را محدود كرده بود. از دور شعله آتشی به چشم میخورد. اتوبوس آهسته حركت میكرد. یكدفعه همه با تعجب از روی صندلیها بلند شدند؟ كنار جاده اتوبوسی واژگون شده بود. عجب صحنهای. یكی از مسافران گفت : خدا كنه كسی طوری نشده باشه.
هنوز از صحنه تصادف فاصله نگرفته بودیم كه پیرمردی با محاسن سفید فریاد زد : برای سلامتی امام زمان صلوات. همه صلوات فرستادند.
برای سلامتی خودتون و آقای راننده صلوات.
باز هم همه صلوات فرستادند. با خودم گفتم عجب آدمایی هستیم. وقتی تصادفی میبینیم، به فكر سلامتی میافتیم. در این فكر بودم كه دو مرتبه اتوبوس ترمز كرد. عوارضی قم رسیده بودیم. پس از کمی توقف دوباره راه افتادیم از دور گنبد طلایی حضرت معصومه(س) خودنمایی میكرد. بادیدن گنبد، همگی آهسته سلام دادند و ذكر گفتند.
پس از رسیدن به قم و رفتن به حرم و خواندن نماز مغرب و عشا، یكی از دوستان گفت : زود باشید جمكران دیر میشه.
از قم تا جمكران خیلی طول نكشید. چراغهای روشن این مسجد كه چون جزیرهای در دل اقیانوس مینمود، از دور جلوهای زیبا داشت. منارههای مسجد مانند دو دست سوی آسمان بلند شده بود و همگان را به سوی پروردگار سوق میداد. همین كه مسافران مسجد را دیدند، برای سلامت امام زمان صلوات فرستادند. از هر گوشه ماشین صدای ذكر و صلوات شنیده میشد. خیلی عجیب بود. این همه آدم تو این سرما برای چه جمع شدهاند. در اینجا، از همه جای ایران اتوبوسهایی دیده میشد؛ اتوبوسهایی با پارچه نوشتههای سبز و سفید كه مثل كشتیهای كوچك و بزرگ كنار این جزیره معنوی پهلو گرفته بودند. بیدرنگ صحن مسجد را پشت سر گذاشتیم و وارد مسجد شدیم. پیرمردی خوش سیما و نورانی پشت پیشخوان كفشداری ایستاده بود. وقتی كفشهایم را به او دادم، با لبخندی ملیح شمارهای را دو دستی به من داد و گفت : التماس دعا جَوون.
وارد مسجد كه شدم دیگر احساس سرما نمیكردم، از دور محراب زیبای مسجد توجهم را جلب كرد. به فكر مادرم افتادم. یاد روزهایی كه دستم را میگرفت و به مسجد محله میبرد.
مسجد پر از جمعیت بود. در قسمت انتهایی جایی خالی یافتم. فكر مادرم از یك طرف و آشنا نبودن با اعمال مسجد از طرف دیگر، مرا بر آن داشت در آن گوشه خلوت بمانم تا دوستانم اعمالشان را انجام دهند. پس با آنها خدا حافظی كردم. قرار گذاشتیم بعد از نماز صبح كنار جایگاه جمع آوری نذورات همدیگر را ببینیم.
همان جا نشستم، زانوهایم را بغل گرفتم و به جمعیت خیره شدم. اكثراً تسبیح در دست داشتند و چیزی را تكرار میكردند كه بعد فهمیدم عبارت : «إِیاكَ نَعْبُدُ وَ إِیاكَ نَسْتَعِینُ» است. با خود فكر كردم اینها چه حالی دارند. توی این سرما این همه راه آمدهاند تا نماز بخوانند.
نگاهی به ساعت كردم. بیست دقیقه به یك نصف شب مانده بود. با خود گفتم : حالا كجا اذان صبح كجا. كی حال داره این همه وقت بیدار باشه. سرم را روی زانو گذاشتم و در فكر مادرم فرو رفتم. وقتی پدرم به رحمت خدا رفت، او هم مادر و هم پدرم بود. اگر زحمتهای او نبود، من هرگز نمیتوانستم به دانشگاه راه یابم.
در این فكرها بودم كه احساس كردم جوانی كنارم نشست و مهر و تسبیحش را روی زمین گذاشت. آهسته نگاهش كردم حدود 24 تا 25 ساله بود. از لباس و كیفش احتمال دادم دانشجو باشد. اول از نوع نماز و گریهاش ناراحت شدم و گفتم بعید است بتوانم در كنارش استراحت كنم؛ ولی بعد با خودم گفتم : مگه خوابگاه اومدی؟ دو مرتبه به حال و هوای خودم برگشتم؛ ولی مخفیانه او را زیر نظر داشتم. قبل از اینكه نمازش را شروع كند، دو زانو نشست و این كلمات را زمزمه میكرد.
به هوای كوی تو آمدم كه رها ز بند هوا شوم
به امید روی تو آمدم كه ز تو كامروا شوم
نه رها ز بند هوا شدم نه ز یار كامروا شدم
متحیرم به كجا شوم كه دگر ز فكر رها شوم
كتابی در دستش بود ولی اینها را از حفظ میخواند. بعد نمازی مخصوص خواند. نماز اولش كه تمام شد، تسبیح به دست گرفت و نمازی دیگر آغاز كرد. نمازش كه تمام شد، سجدهای طولانی كرد.
با خود گفتم : حتماً مادر این جوان هم بیمارستانه. خیلی بیتابی میكرد. اشكهای چشمش كه روی فرش مسجد میریخت، نشان دهنده سوز و عشقش بود.
گفتم : ببخشید :...
او كه نمیخواست اشك چشمش را ببینم، با دستش نیمی از صورتش را پوشاند و گفت : بفرمایید.
مادرتون مریضه؟
نه، چطور مگه؟
حتماً پدرتون مریض شده.
نه عزیز من.
پس برای كی این طور دعا میكردین؟
برای سلامت آقا.
با كمال شرمندگی بیمعنا بودن پرسشهایم را دریافتم. گفتم : معذرت میخوام، نخستین باره میآم اینجا؛ میشه یه كم توضیح بدین.
دعا برای امام زمان یعنی چه؟ او كه رو به قبله نشسته بود، به طرف من برگشت؛ چهار زانو نشست و گفت : دانشجویی؟ گفتم : بله.
منم دانشجویم؛ اما دانشجوی علوم دینی. حتماً منظورت اینه كه امام زمان چه احتیاجی به دعای ما داره امام زمان به دعای مردم نیازی نداره؛ ولی مردم با دعا برای او نهایت عشق و علاقه خود شونو نشون میدن. این تنها یكی از وظیفههای شیعیان در برابر امام زمانه.
برا چی؟
اینكه آن حضرت گردن ما حق داره نه تنها ما بلكه گردن همه هستی حق داره.
این وظایفی كه میگی چیه؟
یكدفعه متوجه شدم بعضی از كسانی كه كنار ما مشغول خواندن دعایند، به ما نگاه میكنند. گویا به گفت و گوی ما در آن موقعیت اعتراض داشتند. كمی خود را به جوان نزدیك كردم و آهستهتر گفتم : بفرمایید.
گفت : خوب معلومه ما خیلی وظیفه در برابر امام زمان داریم. نخستین و اصلیترین وظیفه ما معرفت و شناخت امام زمانه. من با شنیدن این جمله احساس خجالت كردم و سرم را زیر انداختم. نشناختن امام زمان برای كسی كه خودش را شیعه و پیرو او میداند، راستی خجالت آور است. به خودم گفتم :ای بیمعرفت!
وظیفه دوم اینكه انتظار فرج و ظهور حضرت رو داشته باشه. در واقع اگه كسی خوب حضرت رو بشناسه، به هیچكس دل نمیبنده و همیشه منتظرش میمونه. دیگه اینكه از دوریاش غمگین و ناراحته. وظیفه دیگه اینه كه برای سلامتش دعا كنه؛ البتّه صدقه برای سلامت حضرت، آثار عجیبی داره كه من تجربه كردام.
یكدفعه به یاد مادرم افتادم. در حالی كه اشك در چشمانم حلقه زده بود، با خود گفتم : ممكنه امام زمان به من كه دفعه اوّلمه اینجا اومدم توجّه كنه؟
جوان رو به من كرد. تغییر حالم را فهیمد و گفت : طوری شده؟
گفتم : نه.
گفت : ما حالا با هم دوستیم. اگر چیزی هس بگو، شاید كاری ازم بر بیاد.
گفتم : چیزی نیست.
وقتی اصرار كرد، ناگزیر داستان مریضی مادرم را شرح دادم. او برای سلامت مادرم دعا كرد و گفت : وظیفه دیگر ما در برابر امام زمان اینه كه به او احترام بگذاریم و مثلاً هر وقت اسمشو شنیدیم، به احترامش از جا بلندبشیم؛ البتّه وظایف زیاده؛ ولی دو تای دیگه بیشتر یادم نمیآد. یكی اینكه آدم آماده حضور در محضرش بشه؛ یعنی خود سازی كنه و دیگه اینكه بعد از خود سازی به اصلاح جامعه بپردازه. در غیر این صورت اگه بگه منتظرم، دروغ میگه.
بعد من درباره مسجد و اعمالش پرسیدم. او با حوصله پاسخ داد. در پایان گفت : اگه نحوه خواندن نماز تحیت مسجد و نماز امام زمان(عج) رو فراموش كردی، درست روبه روت رو تابلویی كه میبینی نوشته شده.
احساس عجیبی داشتم. پرسیدم اهل همین شهرید؟
نه، برای تحصیل اینجام.
آدرس خوابگاه و شماره تلفنش را به من داد و من نیز كه علاقه شدید به او پیدا كرده بودم، شماره تلفن و نشانیام را به او دادم. با هم خدا حافظی كردیم و من به طرف یكی ازتابلوهایی كه اعمال مسجد بر آن نوشته شده بود، حركت كردم.
پس از خواندن دو ركعت نماز تحیت مسجد، به خواندن نماز امام زمان پرداختم. نورانیتی عجیب در خود احساس كردم. چنان اندیشیدم كه مادرم مواظب من است و راضیتر از همیشه مرا زیر نظر دارد. بعد از پایان نماز گفتم : امام زمان، نخستین باریه كه اینجا میآم؛ ولی خودم نیومدم.
تا كه از جانب معشوق نباشد كششی
كوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
امشب از شما جز شفای مادرم چیزی نمیخوام آخه اون همه چیز منه.
اندكی بعد با صدای قرائت قرآن متوجه شدم نزدیك اذان صبح است. صف های نماز تشكیل شد. من نماز را به جماعت خواندم و خودم را سر قرار رساندم. بارش برف تمام شده بود؛ ولی سوز شدیدی میآمد. چشمم به صندوق صدقات افتاد. دستم را كه از سرما باز نمیشد، داخل جیب بردم و مبلغی را بیرون آوردم. خواستم به نیت سلامت مادرم بیندازم، یكدفعه به یاد صحبت های جوان افتادم و گفتم این به نیت سلامت امام زمان .بعد مبلغی دیگر بیرون آوردم و به نیت سلامت مادرم به صندوق انداختم. در این لحظه، صدای دوستانم مرا به خود آورد. یكی از آنها كه دستهایش را به هم میمالید و گرم میكرد، گفت : بنازم، از كی تا حالا ما غریبه شدیم. سرم را زیر انداختم، فكر مادرم رهایم نمیكرد.
از در مسجد خارج نشده بودیم كه رفقای ما تعدادی از دوستانشان را دیدند. معلوم شد آنها با هیأت آمدهاند. پرسیدیم جا دارید ما را هم ببرین.
گفتند : جا كه هیچ، جون بخواید. اتفاقاً دیشب بعضیا به خاطر برف جازدن و جا خالی زیاد داریم.
سوار ماشین شدیم. همهاش در فكر حرف های آن جوان بودم. احساس سبكی عجیبی میكردم. تقریباً تمام راه را در خواب بودم. مثل اینكه چند لحظه نگذشته بود كه دوستان بیدارم كردند و گفتند رسیدیم. هنوز داخل خوابگاه نشده بودم كه صدای بلندگوی سالن مرا فراخواند. تمام وجودم لرزید. مادرم! یا امام زمان، این موقع صبح...! به سرعت خودم را به تلفن رساندم. خواهرم بود. قلبم چون گنجشكی اسیر میتپید. خواهرم با خوشحالی گفت : الو، محسن خودتی؟
آره، چی شده؟ مادر چطوره؟ این موقع صبح؟
ترسیدم راه بیفتی بیای. میخواستم بگم سحر بعد از نماز صبح حال مادر به كلی تغییر كرد. الان كنار منه میخوای با او حرف بزنی؟ - آره، آره، گوشی رو بهش بده.
بعد صدای مادر را شنیدم : عزیزم، حالت خوب است؟
بیاختیار گریهام گرفت، گفتم : مادر خوبی؟
گفت : آره عزیزم، الحمدلله.
مادرم در حالی كه صدایش میلرزید، گفت : عزیزم، دیشب كجا بودی؟
بعد گریه افتاد و ادامه داد، راست بگو دیشب كجا بودی؟
اشكم را پاك كردم و گفتم : خدمت آقا.
و دیگر گریه امانمان نداد نه من را و نه مادر را... .
خدا مراد سلیمیان ـ پیششماره دوم امان