در سرزمین ابرها
صدای بلندگو، داخل سالن انتظار پیچید:
با عرض پوزش از تأخیر یک ساعته مسافران پرواز «ایران اِیر»، تهران- شیراز ، اعلام می کنیم برای سوار شدن به هواپیما به ورودی شماره هفت مراجعه کنید.
زنی که بچه توی بغلش را تکان میداد، گفت: چه عجب! ... با این بچه ها پدرمون در آمد. مردی که کنار زنش ایستاده بود، با صدای بلندگفت: ما که داشتیم بر می گشتیم. نسرین دو صندلی جلوتر آمد و به خانمی كه جلوتر نشسته بود، گفت: خانوم شما هم کارت پرواز شیراز گرفتین؟ خانم كمی جا به جا شد و در حالی كه بلند میشد، با سر، سخن نسرین را تأیید كرد.
کیف دستی اش را بالای سرش (جای وسایل و ساكها) گذاشت. خواست بنشیند؛ اما پشیمان شد. خودش را به مهمانداری که چند ردیف جلوتر بود، رساند و به آرامی گفت: خانوم می شه من جامو عوض کنم؟
- مگه كنارتون آقا نشسته؟
- نه اتفاقا خانومه، (یواشكی اشاره كرد به خانوم چادری كه تسبیح به دست نشسته بود) و ادامه داد: اما همسفر شدن با اینجور آدما حوصله آدمو سر می بره.
مهماندار، نگاهی به شماره کارت کرد و چشمش به اطراف چرخید و گفت: می بینید که همه صندلیها پُرند... فعلا سرجاتون تشریف داشته باشید تا ببینم چکار میتونم بکنم.
خانم كه فهمید، نسرین به تسبیحش نگاه میكند؛ با گشاده رویی نگاهی به او انداخت و گفت: این تسبیح ... (حرفش رو قطع كرد و گفت:) آدم وقت تنهایی، با دوستی چون خدا بیشتر ارتباط برقرار میکنه.
- شما هم مثل من مجبورین تنهایی سفر کنین؟
نگاهی به ساعتش کرد و گفت: من استاد زبان دانشگاه شیرازم و هفتهای یک بار سفر هوایی دارم.
نسرین تا دهان باز کرد که بگه من ...
- کیف و کلاسورت داد می زنن که دانشجویی و ظاهراً بار اوّله كه این مسیر رو میری؟!
مهماندار خم شد و گفت: خانوم! دو ردیف عقب تر خانمی حاضر شده جاشو با شما عوض کنه.
نسرین با مِن و مِن گفت: .. نه ... دیگه .. لازم نیس. مهماندار با كمی تندی گفت: خانوم از اون موقع، دارم با این و اون حرف می زنم تا کسی راضی بشه، اونوقت شما... .
نسرین گونه هایش سرخ شد.
زن تسبیح به دست، از زیبایی کوهها و دریاها و شهرهایی که از آن بالا به اندازه یک بند انگشت می شدند، میگفت و نسرین دو دستی کمربند ایمنی را گرفته بود و جرأت نگاه کردن به بیرون را نداشت. استاد یکدفعه گفت: خوب رسیدیم.
نسرین با تعجب گفت: چه زود؟
خانوم خندید و گفت: شیراز که نه، بلکه میون ابرها رسیدیم، من بهش میگم سرزمین ابرها .
در همین لحظه، هواپیما تكان شدیدی خورد. صدای جیغ بعضی بلند شد. رنگ نسرین مثل خیلی ها پرید. خانم دست نسرین را گرفت و كمی فشرد و گفت: این قدر نترس. نگران نباش.
نسرین با وحشت گفت: نترسم؟! هواپیما کنترلش را از دست داده ... یه وری پرواز می کنه.
خانم لبخندی زد.
هواپیما تكانهای شدید میخورد، رنگ نسرین مثل گچ شده بود. اما استاد آرام بود و لبخند به لب داشت. آهسته ذكر میگفت.
صدای خلبان در فضای هواپیما پیچید: خانم ها، آقایون! متأسفانه هواپیما دچار نقص فنی شده، خونسردی خود تون را حفظ كنید. ما تمام كوششمان را برای این كه به سلامت برسیم، انجام میدهیم .
نسرین رو به خانم کرد و با گریه گفت: آروم نشستی؟ با خودت داری چه می گی؟
یه نگاهی هم به اطرافت بکن ببین همه زنها چطور اشکشون در اومده، مردها تنشون می لرزه. بچه هایی که تو فرودگاه بدو بدو می کردند، الان از ترس جیکشونم در نمیآد.
استاد، سرش را با تأسف تکان داد و گفت: آره، می بینم خانم هایی که مراقب آرایش صورتشان بودند، الان چند قطره اشک، رنگ آمیزی صورتشان را با هم قاطی کرده. هواپیما تكانهای شدیدی میخورد، دعا و ناله و فریاد با هم مخلوط شده بود.
هواپیما آروم شده بود. صدای خلبان پیچید : مسافران محترم ، به لطف خدا نگرانی برطرف شد و ما به زودی و به سلامت در فرودگاه شیراز فرود خواهیم آمد.
بعضیها كف زدند . بعضی ها خندیدند، اشك توی چشم خیلی ها جمع شده بود.
نسرین به آرامی گفت: خانم بیدار شین خطر رفع شده(بعد زیر لب گفت: چه بی خیال!).
استاد، چادر را از روی صورتش كنار زد و گفت: خدا رو شکر. وقتی می خواست چادرش را جا به جا کنه گوشه کتاب دعا بیرون اومد.
نسرین با تعجب گفت: واقعا توی این اوضاع کتاب می خوندین؟! گفتم نمی تونستین خواب باشین .
همان طور که سرش پایین بود، گفت: برای آرامش همسفرامون دعا می خوندم و برای نجاتمون متوسل به امام زمان عجل الله تعالی فرجه شدم. آخه دادرس ما تو این زمان ایشونه.
نسرین: راستی شما چقدر آرومید؟ رنگ همه پریده بود؛ اما شما انگار نه انگار .
همان طور که بیرون را نگاه می کرد (گویا دوردست ها را نگاه میكرد)، گفت: سعی میكنم كاری كنم مورد رضای آقا، فرق نمی كنه تو هواپیما بمیرم یا روی زمین، یا هر جای دیگر، سعی ام بر این بوده كه توی این مسیر قدم بردارم . بعد آروم سرش را پایین انداخت، قطره اشكی روی صورتش آمد. بعد دست نسرین را فشرد؛ بیرون را نشانش داد:
- ببین دخترم ! تكانهای شدید و نگرانی ها تمام شد. اثری ازشون نیست . یك روزی هم میآید كه بدیها و پلیدیها و همه نگرانیها از بین برود . آن موقع برای همه، زمان روشنایی و آرامشه.
خودشو رو صندلی جابه جا كرد؛ ادامه داد:
اگر میخوای همیشه آرامش داشته باشی، به یاد امیر دلها باش. توی این مسیر قدم بردار.
اكرم غلامزاده ـ پیششماره سوم امان