نشریات و مجلات چاپی

مدرسه و پایگاه های علمی
مدرسه مجازی مهدویت
نشریه امان فعالیت خود را از سال ... آغاز کرده است. هم‌اکنون 348 نفر با این مجموعه مرتبط هستند.

این پول‌های زیاد

كنار در نشست و به آن دو خیره شد. آن‌ها چند جمله‌ای با هم رد و بدل كردند. سپس مرد میهمان، كاغذ كوچكی به سید داد و برخاست. سید خم شد و دستِ او را بوسید. شیخ زین العابدین با حیرت نگاهش كرد. باورش نمی‌شد سید دست كسی را ببوسد. داشت خشكش می‌زد. سید با احترام زیاد مرد غریبه را تا دم در بدرقه كرد. مرد غریبه سوار بر شتر خود شد و از آن‌ها خداحافظی كرد...
شیخ زین العابدین[1] جلوی در ایستاد. وقت رفتن سید[2] به حرم بود. شیخ زین العابدین می‌دانست وقتش است كه بگوید. چند روز دندان روی جگر گذاشته بود. خجالت می‌كشید به استادش بگوید. سید در فكر چیزهای كوچك نبود. دلش در خانه خدا و حرم كعبه سیر می‌كرد. شیخ زین العابدین همان‌طور ایستاد تا سید از اتاقش درآمد. او عبا و قبایش را پوشیده و عمامه سیاهش را خیلی مرتب، بر سر گذاشته بود. به خودش هم عطر خوشبویی زده و برای رفتن به زیارت خانه خدا آماده بود. آن‌ها چند وقتی می‌شد كه از عراق به مكه آمده بودند و با حرم همسایگی داشتند. سید در مكه یا درس می‌گفت یا به خانه خدا می‌رفت و مشغول عبادت می‌شد.
ـ «كاری نداری آشیخ زین العابدین؟»
شیخ با احترام زیاد، در را به روی استاد باز كرد و گفت: «فقط می‌خواستم جمله‌ای عرض كنم».
سید ایستاد و گوش داد. شیخ زین العابدین گفت: «شما انسان بزرگوار و سخاوتمندی هستید. از كمك به آدم‌ها هم نمی‌گذرید. می‌خواستم بگویم وضع خرج خانه ما طوری شده كه حتی یك درهم هم نداریم. باید برای تهیه غذا و خرج میهمان‌ها و شاگردان كاری بكنید. اگر آدم‌های غیر اهل بفهمند، خوشنود می‌شوند».
سید، نگاهی پر محبت به او انداخت. بعد سر خود را تكان داد و بیرون رفت. شیخ زین العابدین تعجب كرد. او نمی‌دانست پشت نگاه عجیب سید، چه رازی نهفته است. عادت سید بود كه هر روز، اول صبح بعد از طواف و دعا در خانه خدا، به خانه می‌آمد. اول قلیان می‌كشید، بعد به اتاق درس می‌رفت و برای شاگردانش درس می‌گفت.
او بالأخره از خانه خدا برگشت و در اتاق بیرونی، منتظر نشست. شیخ زین العابدین حرفی نزد و فقط به او نگاه كرد. خدمتكار خانه قلیان آورد و آن را جلو سید، گذاشتْ تا شروع درس، چند دقیقه‌ای بیشتر نمانده بود.
ناگهان در به صدا در‌آمد. خدمتكار از درون مطبخ بلند گفت: «آمدم!» سید با عجله برخاست و گفت: «قلیان را از این‌جا بردارید و بیرون ببرید».
شیخ زین العابدین كه كنجكاو شده بودْ فوری قلیان را برداشت و به دست خدمتكار داد. بعد پشت سرِ سید به طرف در رفت. سید در را باز كرد و با رویی گشاده گفت: «سلام بر شما! خوش آمدید، بفرمایید».
مردی غریب بود كه با او احوال‌پرسی كرد. پا به خانه گذاشت و به راهنمایی سید، به اتاق او رفت. شیخ زین العابدین كنجكاو شد. در دلش فكر كرد: «او چه كسی است كه سید این همه احترامش می‌كند؟».
كنار در نشست و به آن دو خیره شد. آن‌ها چند جمله‌ای با هم رد و بدل كردند. سپس مرد میهمان، كاغذ كوچكی به سید داد و برخاست. سید خم شد و دستِ او را بوسید. شیخ زین العابدین با حیرت نگاهش كرد. باورش نمی‌شد سید دست كسی را ببوسد. داشت خشكش می‌زد. سید با احترام زیاد مرد غریبه را تا دم در بدرقه كرد. مرد غریبه سوار بر شتر خود شد و از آن‌ها خداحافظی كرد.
شیخ زین العابدین مانده بود چه بگوید.
سید گفت: «این حواله را نزد مرد صرافی[3] كه كنار كوه صفا[4] نشسته ببر و آنچه به تو تحویل می‌دهد، بگیر؛ عجله كن».
شیخ زین العابدین بدون هیچ سؤالی عبایش را بر دوش انداخت و از خانه بیرون زد. بعد دوباره غرق در فكر شد.
«آیا او تاجری بزرگ بود؟... اما پس چرا سید كه آن همه عظمت و بزرگی دارد، دستش را بوسید؟»
فكر هویت مرد غریبه از ذهنش بیرون نمی‌رفت. به كوه صفا رسید. دكان كوچكی كنار كوه دید. مردی تنها در دكان نشسته بود. سلام كرد و حواله را نشانش داد. مرد صراف به او احترام كرد. احوالش را پرسید و گفت: «چهار نفر كارگر برای حمل بیاور».
شیخ زین العابدین چند قدم آن طرف‌تر چهار كارگر پیدا كرد. مرد صراف آن‌ها را داخل دكانش برد و چند كیسه سنگین روی شانه‌هایشان گذاشت. شیخ زین العابدین از او تشكر كرد و كارگرها را به خانه سید برد. سید با خوشحالی و دور از چشم كارگرها، درِ یكی از كیسه‌ها را باز كرد؛ پر از پول بود. چشم‌های شیخ زین العابدین برق زد. سید كرایه كارگرها را داد. آن‌ها با شوق از آنجا رفتند. شیخ زین العابدین پرسید: «این... این پول‌های زیاد؟».
اما زبانش بند آمد. سید همه پول‌ها را به او سپرد و به اتاق دیگر رفت. بدن شیخ زین العابدین داغ شده بود. از كوزه كوچك آب نوشید. سپس به كمك خدمتكار پول‌ها را به پستو برد، تا در جای امنی بگذارد. چند روز بعد، با عجله به كوه صفا رفت.
عجیب بود؛ اثری از دكان صرافی نبود. از چند مرد سراغ گرفت. كسی مرد صراف را نمی‌شناخت.
شیخ زین العابدین با ناراحتی به پیشانی خود زد. یاد میهمان غریب سید افتاد. مردی كه بلند قامت بود و پیوسته لبخند می‌زد. و وقتی كه به خانه آمد با خود بوی عطرِ عجیبی آورد. شیخ زین العابدین نشست و چهره زیبای او را در ذهن خود مجسم كرد. بعد دوباره به پیشانی خود زد و آرام آرام گریست.


________________________________________
1. شیخ زین العابدین سلماسی از علمای با تقوای شیعه و از شاگردان و یاران نزدیك مرحوم سید بحرالعلوم قدس سره.
2. علامه سید مهدی بحرالعلوم، از علمای بزرگ شیعه كه اهل بروجرد بود؛ اما در عراق زندگی می‌كرد.
[3]. صرافی یعنی: تبدیل و عوض كردن انواع پول یك كشور و كشورهای دیگر.
[4]. كوهی در نزدیكی مسجد الحرام و خانه خدا.


آخرین ویرایش
در 1394/8/19 10:04 توسط فاطمه کاظمی

مطالب پربازدید را ببینید
و یا به فهرست بازگردید.

بازگشت به ابتدای صفحه

تلفن
نشانی
02188998601
تهران، خیابان انقلاب، تقاطع قدس و ایتالیا، پلاک 98
پیامک
30001366