صبح جمعه هزاران عاشق در مهدیه، همنوا با هم دعای ندبه را میخواندند؛ همراه با آنها شدم تا به این قسمت دعا رسیدم «أین بقیۀ الله؟» كجاست حجت خدا؟ با خواندن این فراز کمی به فکر فرو رفتم.
به راستی او كجاست و چرا از دیدهها پنهان گشته؟ چرا نمیآید و درد دردمندان را شفا نمیدهد؟ چرا نمیآید كه دل عاشقانش را شاد و چشم آنان را روشن گرداند؟ چرا نمیآید تا كلبه احزان خلق را گلستان نماید و روزگار شوریدهمان را به سامان برساند؟ چرا نمیآید تا كشتی طوفان زده ما را به ساحل نجات برساند؟ آیا هنوز وقت ظهور نرسیده؟ آخر تا چه مدتی باید درد جدایی كشید؟ تا كی باید حسرت كشید و زهر فراق چشید؟...
و اندیشیدم و اندیشیدم و...
آنگاه با خودم گفتم: ببین برای آن روز چه كردهای و برای یار چه آوردهای؟ آیا زمانی كه خدمت حضرتش برسی، احساس سربلندی میكنی كه با دست پر آمدهای؛ یا خجالت میكشی از آن كه حتی آقا نظری به تو بیفكند؛ چراکه با دست تهی آمدهای و یا بدتر از آن، غرق گناه! آیا در زمان ظهور دعوتش را لبیك میگویی و در ركاب ایشان آمادۀ جان بازی خواهی بود یا این كه خود و زندگیات را بر قیام ایشان مقدم خواهی کرد؟ بنگر به حال خویش و دیگران، آیا «از تو به یك اشاره، از ما به سر دویدن» زبان حالتان هست یا فقط لقلقه زبان است و بس؟ مطمئن باش كه اگر امام4 به اندازه كافی یار بیابد قیام میكند و چشم همه به جمالشان روشن میشود؛ پس دلیل عدم ظهور امام را باید در خود بجویی. ما باید از خودمان شروع كنیم و خویشتن را صالح گردانیم تا منتظر واقعی باشیم و بتوانیم لایق دیدار گردیم.
چشمی كه بود لایق دیدار ندارم
دارم گله از چشم خود، از یار ندارم
عليرضا مسعوديان ـ دوماهنامه امان شماره 8