با توجه به سابقه ای که از مصطفی داشتم، گفتم: به روی چشم.
محمد گفت: همه کارها رو که انجام دادی ، خبرم کن تا برای مراسمش بیام.
از وقتی که مصطفی را شناخته بودم، توی کار جبهه و جنگ بود و هر عملیاتی که می شد، خودش را به منطقه می رساند، همان روز برگشتم گناباد. فکری توی سرم بود که عملی شدنش کمی مشکل به نظر می رسید. آخر سر، توکل به خدا کردم، یک «یاعلی» گفتم و دست به کار شدم. یک راست به خانه عمویم رفتم. خودش و بچه هایش همه انقلابی و اهل جبهه بودند. وقتی که مرا دیدند، از این که زود برگشتم، تعجب کردند. گفتم: برای انجام امر مهمی برگشتهام.
برای این که حرفم بیشتر جا بیفتد و ماموریتم را بهتر انجام بدهم ادامه دادم: از طرف کاوه اومدم برای یه امر خیری. جریان مصطفی را شرح دادم و موضوع خواستگاری یکی از دختران عمو را پیش کشیدم. میدانستم عمویم دنبال دامادی است که دین و ایمان داشته باشد و تیپ و قیافه و مال و مکنت و این چیزها براش اهمیت ندارد. راحتتر از آنچه که فکرش را می کردم، موافقت کردند و همه چیز را واگذار کردند به خودم. عمویم گفت: خودت ببر و خودت هم بدوز.
چند روز بعد، مصطفی هم آمد. بعد از این که طرفین همدیگر را پسندیدند ، افتادیم دنبال جفت و جور کردن برنامهها و مراسم. شب جمعه ای قرار عقد گذاشته شد. موضوع را تلفنی به محمود خبر دادم ، کلی خوشحال شد و گفت: هر طور که باشد خودم رو برای شب جمعه میرسونم. شب جمعه، عاقد را به منزل پدرم آوردیم. مقدمات دیگر هم فراهم شده بود. فقط منتظر بودیم محمود بیاید و در حضور او خطبه عقد خوانده شود.
محمود همان روز از مشهد زنگ زد و گفت: ساعت دو بعد از ظهر حرکت می کنم میآم گناباد.
حساب که کردیم باید ساعت شش بعد از ظهر میرسید، ولی تا دوازده شب خبری نشد. دلمان به هزار راه رفت. می دانستم که او آدم بدقولی نیست . هر وقت قول و قراری می گذاشت، سر ساعت، خودش را میرساند. حتی با آنهایی که به این موضع اهمیت نمی دادند بر خرود میکرد. بالاخره حدود دوازده و نیم شب بود که رسید. فاصله چهار ساعته مشهد تا روستای فخرآباد ده ساعته آمده بود. گفتم: آقا محمود! چرا دیر کردی؟ نگران شده بودیم که نکنه برات اتفاقی افتاده باشد. بعد از کلی معذرت خواهی گفت: بعضی بچه های تیپ ، توی شهرهای سر راه، جلو منو گرفته بودن، حریفشون نشدم. از قرار معلوم ، او را بین راه، چندجا وا داشته بودند برای مردم سخنرانی کند. به هر حال، با آمدن محمود، خطبه عقد خوانده شد و شاکری هم به جرگه متاهلین پیوست.
فردا که مردم فهمیدند کاوه به فخرآباد آمده، همه جلوی در خانه ما ، جمع شدند ، گاو و گوسفند آورده بودند که جلوی پای محمود قربانی کنند. اما محمود نگذاشت . گفت: اگه این کار رو بکنین دیگه فخرآباد نمیآم.
خیلی خوشحال بودیم. اما خوشحال تر از همه محمود بود که توانسته بود به مصطفی سروسامانی بدهد .
. بر گرفته از کتاب حماسه کاوه
فاطمه مقدم ـ دوماهنامه امان شماره 10