هنوز هم منتظریم تا به الف قامتت، قیامت صغری به پا شود.
مقیم منزل شوقیم؛ شاید كه غبار چنان شهوار، سرمه چشمانمان شود.
هر روز، زیارتنامه خورشید میخوانیم؛ بلكه آسمان، ما را به باران بیدریغ مهر، میهمان كند.
پرگار نگاه را به هلال ابروانت، كمانه میزنیم؛ شاید كه برق نگاهت، لحظهای، شهاب آسمان بیستارهمان باشد.
ای مثلث هستی؛ كه اضلاع حضورت، زوایای عشق را ترسیم میكنند، هیهات از طول هجرت و عرض كوتاه عمرها! هیهات از دست نایازیدن به قله ارتفاعت!
از آن روز كه استوانه عشقت، مدار پیچیده زندگی را به رویم گشود، دیگر مجالی برای تصویرهای خیالی ذهنم باقی نگذارد.
پیشتر از صاحبدلی پرسید: «قاعده عشق كجاست؟»
گفت: «آنجا كه قامت استوار مهدی(عج) بر آن عمود میشود و خیمه میزند».
گفتم: «آیا میشود به شعاع بینهایت و مركز عشق، دایرهای زد كه محیط، بر خواستههای دل باشد؟»
گفت: «اگر بتوانی».
اما من هنوز هم نتوانستهام پاسخ معادلات چند مجهولی بیمعرفتیام را بیابم. آخر چگونه میتوانم مختصات حضورت را در پهنای گیتی پیدا كنم؟!
كشتی شكستهای میگفت: «آیا در این ظلمت شب و در هیاهوی نعره امواج خورشانِ بلا، ساحل نجاتی هست؟»
گفتم: «صبح، آن هنگام كه خورشید حیات بدرخشد و امواج خروشان را بشکند، ساحل را در یك قدمیات خواهی یافت».
و صبح در راه است؛ همراه سواری كه آسمان، منتهای قامتش است؛ ستارگان، غبار جامهاش؛ بادها به فرمانش؛ لشكر زمان به دنبالش و بیرق صلح، به دستانش...
هنوز خاطره كسوفت، امید طلوع دوبارهات را نوید میدهد. داستان هجر تو، داستان عجیب حضور شب در میانه روز بود؛ آن هنگام كه در پس پرده ابر، پنهان شدی و روز را از دیدار آشنایت بینصیب نمودی.
دوازده قرن است كه چشمان بیرمق دنیا، خورشید درخشان را در صحرای ظلمانی حیرت نمیبیند؛
دوازده قرن است كه سهیل آرزوهایمان را در افق طلوع سحر پیدا نمیکنیم؛
دوازده قرن است كه خود را در میانه راه گم كردهایم و راه را از چاه، نمییابیم؛
و دوازده قرن است كه برق از چشمانمان نمیجهد و قلب در سینهمان نمیتپد؛ كه جان از كالبد عالَم، سفر كرده و خواب زمستانه، فلك دوّار را در آغوش گرفته است.
و خواهد آمد آنكه حضور سبزش، تلنگر بیداری خواب زمستانهمان باشد...
بدان امید
محمد ربیعی ـ دوماهنامه امان شماره 11