از بین این 52 نفر، یک نفر به حالت اغماء باقیمانده بود. بقیه شهید شده بودند. این یک نفر هم خودش را به مردن زده بود تا کارش نداشته باشند والا او را هم شهید کرده بودند. همه تجهیزات و وسائل آنها را به غارت برده بودند.
این خبر در اصفهان مثل بمب منفجر شد و مردم را تحریک کرد. پیشنهاد کردم: من و برادر رحیم به منطقه کردستان برویم و تحقیق کنیم چرا این جنایت به وجود آمده و باید چکار کرد.
برای این کار، دو نفری مأمور شدیم.
استاندار پرسید: چطور میخواهید بروید؟
گفتیم: نمیدانیم با چه کسی تماس بگیریم و صحبت کنیم تا ما را راه بدهند.
و جالب این بود که خداوند توفیق داد تنها راه اقدام از طریق شهید چمران باشد .
به آنجاکه رسیدیم، شهید چمران ما را نسبت به اوضاع کردستان توجیه کرد. گفت که در زمان واقعه پاوه، ضدانقلاب را تعقیب و تقریباً سرکوب کردیم. ولی تشکیلات ضدانقلاب هنوز فعال است و بایستی قاطعانه در مقابل ضدانقلاب بایستیم.
ایشان که در آن زمان، هم وزیر دفاع بود و هم معاون نخستوزیر، لباس چریکی پوشیده بود و چهل پنجاه نفر از پاسدارهای داوطلب، با ایشان بودند. در پادگان سردشت، همه آنها باروحیه و بانشاط بودند. خودش هم یوزی به دست بود.
در آنجا، بعد از توجیهی که شدیم، شروع کردیم به بررسی نحوه شهادت آن پنجاهودونفر.
خبر رسید که در یکی از دهکدههای نزدیک سردشت -فکر میکنم شیندرا باشد که در نزدیکی برسو قرار دارد-ضدانقلاب مقداری مهمات ذخیره کرده. خلبان یک گروه میخواست برای شناسایی برود. گروه را سازمان دادند. به ما هم گفتند: شما هم در صورتی که داوطلب باشید، میتوانید همراه این گروه بروید.
یک تفنگ ژ-ث و حدود چهل تیر فشنگ گرفتم. همراه گروه سوار هلیکوپتر شدیم. هفت یا هشت نفر بودیم. ما را کنار اتاقکی که توی درهای بود، پیاده کردند. شروع به تفتیش کردیم. که صدای یک گلوله شنیدم. برگشتم و دیدم که از آنطرف، از فاصله دور تیراندازی میشود.
به بچهها اشاره کردم که برویم به طرف یال تا پناهگاه داشته باشیم.
خلبان فهمید که درگیر شدهایم. رفت به شهید چمران خبر داد. شدت درگیری بالا نبود. منتها ما در موضع ثابتی ایستاده بودیم و تیراندازی هم نمیکردیم. فشنگمان کم بود.
بعدازظهر بود و نزدیک تاریک شدن هوا. به خاطر مجروح شدن خلبان , توی عملیات وقفه افتاد و هلیکوپترها برگشتند تا همه نیروها را سوار کنند و بروند. چون بین ما و آنها حدود پانصدمتر فاصله افتاده بود، کسی متوجه نشد که ما در این صحنه جاماندهایم.
نه بیسیم داشتیم، نه نقشه و نه اصلاً میدانستیم که در کجا هستیم. سازمان هم نداشتیم. هیچکدام از چیزهایی که باعث میشود یک واحد نظامی هدایت و رهبری شود، در کار نبود.
خداوند متعال در بندههایش اعتماد بهنفس قرار داده که در روحیه انسان خیلی مهم است؛ برای اینکه خودش را نبازد و تا آنجا که میتواند، از قدرت و توان و فکر و اندیشه خود، برای مقابله با هر معضل و مشکل و خطر استفاده کند. مخصوصاً اگر عمل برای خدا باشد، این موهبت بیشتر نصیب انسان میشود.
در آنجا خودم را نباختم. میدانستم که از نظر نظامی کارمان غلط بوده است. یعنی نه سازمانی داشتیم، نه وسائل ارتباطی، نه نقشه و نه قطبنما؛ هیچچیز. به خاطر یک شناسایی کوتاه آمده بودیم و میخواستیم که زود برگردیم. فکر نمیکردیم که چنین اتفاقی بیفتد.
برگشتم و به ستون گفتم: از همین یال بالا بکشید. عجیب آنجا بود که در آن حال، همه از من اطاعت میکردند.
بالای قله گفتم: بچهها، توجه کنید, بنده سروان صیادشیرازی هستم و دورههای مختلف چترباز، رنجر و همه عملیات نظامی را دیدهام و همه تخصصها را دارم. من از این لحظه فرمانده شما هستم. دقت کنید که از اینجا به بعد باید طبق اصول نظامی حرکت کنیم.
بعد گفتم: تا صبح هم که شده، باید دفاع کنیم تا به کمکمان بیایند.
به محض بیان این مطلب، دوباره در صحبتم تجدید نظر کردم. با چهل تیر فشنگ نمیشد دفاع کرد. اینجا اولین جایی بود که در منطقه جنگی دعای مقدس آقا امام زمان(عج) را خواندم.حال خوبی داشتم.
همینکه این دعا را خواندم، بلافاصله طرح عملیات توی ذهنم آمد. ناگهان تمام تاکتیکهایی که به صورت علمی خوانده بودم و هیچوقت عملاً استفاده نکرده بودم، در ذهنم استنتاج شد. یعنی از بین همه خواندنیها و دورههایی که دیده بودم، ذهنم روشن شد که کجا باید اینها را به کار بگیریم. آن هم تاکتیک عبور از منطقه خطر در شرایط محاصره دشمن بود.این روش را همانجا به آنها آموزش دادم.
سکوت مرگباری را احساس میکردم. تصور ما این بود که ضدانقلاب ما را میبیند و دارد به گروه نزدیک میشود تا ما را زنده بگیرد. منطقه پرعارضه بود؛ جنگل، تپه ماهور، ارتفاع، دره، رودخانه و همه نوع عوارض داشت.
بچهها را به قله بلندی آورده بودم تا بر اطراف مسلط باشیم.
ولی این تا موقعی که هوا روشن بود فایده داشت و به محض تاریک شدن هوا، حضور در بلندی دیگر معنا نداشت و نمیتوانستیم از این تسلط استفاده کنیم.
بچهها را در عرض چند دقیقه آموزش دادم: طریقه عبور از محل خطر در شب، پیاده رفتن، حفظ و نگهداری تفنگ به طوریکه سروصدا نکند، خیزهای صدمتری، توقف برای استراق سمع برای اینکه مطمئن شویم تا اینجاکه آمدهایم، کسی نزدیک ما نیست و کسی به طرف ما نمیآید و سایر آموزشها. بعد گفتم: جای درنگ نیست. باید سریع از اینجا خارج شد.
به طرف دره سرازیر شدیم. باید اول به پایین دره میرفتیم و بعد حرکتمان را به طرف بالا ادامه میدادیم.
ولی از کدام طرف باید میرفتیم؟ قطبنما نداشتیم و به راهنما هم زیاد اعتماد نداشتم.
ضدانقلاب متوجه شده بود که ما جا ماندهایم. تمام منطقه هم آلوده بود.. باید مواظب میبودیم که در دام نیفتیم.
حدود چهار ساعت راهپیمایی کردیم تا به نزدیکی پل کلته رسیدیم. راه از پل کلته به طرف سردشت امن بود در کنار پل کلته، پاسگاه ژاندارمری بود.
به خاطر اینکه دسته جمعی میرفتیم، خطر این وجود داشت که نیروهای خودی ما را بزنند. گروه را توی دامنه خواباندم و با آن راهنمای کرد به طرف پاسگاه حرکت کردیم تا به آنها اطلاع بدهیم آمدهایم و ما را نزنند. وارد جاده شدیم. از آنجا، راهنمای کرد گفت: من دیگر نمیآیم. اینها بدون اینکه ایست بدهند، میزنند.
گفتم: خیلی خوب، شما اینجا باش.
تفنگ ژ ـ ث به دست، به طور عادی در جاده راه افتادم تا هرکس مرا دید، بداند که عادی راه میروم. زیرا اگر کسی بخواهد حمله کند، به صورت عادی توی جاده راه نمیرود.
به طرف پل رفتم ولی میدانستم خطر زیاد است. ناگهان صدای یک گلوله آمد. به فاصله بیست قدمی پل رسیده بودم.
نشانهگیریاش خوب نبود یا چیز دیگری بود که تیر به من نخورد. خودم را روی زمین انداختم و داد زدم: نزنید، من خودی هستم.
صدا آمد: خودی کیست؟
گفتم: من سروان صیادشیرازی هستم.
گفت: اسلحهات را بگذار، دستت روی سرت باشد و به جلو بیا.
اسلحه را گذاشتم و به طرفشان رفتم. به دو قدمی آنها رسیده بودم که از بالای برج، به طرف دامنه کوه -همانجایی که بچهها بودند- رگباری گشوده شد. فهمیدم که بچهها را دیدهاند. داد و بیداد من درآمد که: من این همه راه آمدم و خودم را به خطر انداختم، لااقل شما دیگر نزنید و آتش را قطع کنید.
آتش را قطع کردند. نگران بودم که نکند بچهها تیر خورده باشند. یا جواب آتش را بدهند. الحمدلله هیچکدام از بچهها تیر نخوردند. وقتی آمدند، گفتند: همه دور و بر ما داشت آبکش میشد. ولی به ما نخورد. ما هم نزدیم، چون شما گفته بودید تیراندازی نکنید.
به بچهها گفتم: نماز شکر هم بخوانید.
ساعت حدود یازده شب بود. با نماز مغرب و عشا که نخوانده بودیم، نماز شکر هم خواندیم. چون احساس میکردیم که در این صحنه خداوند نکتههایی را به ما نشان داد.
لطف خدا شامل حال ما شده بود که اتکا به نفس داشتیم.
نکتهای که جزو مسائل جنبی این حادثه است آن بود که وقتی با چشم خود دیدم, شهید چمران، وزیر دفاع وقت، یوزی به دست در کنار ما میجنگد، جنگیدن برای ما سادهتر شد. او که وزیر دفاع بود و میتوانست اصلاً نیاید؛ در همانجا بماند و بگوید که بروید و این کار را انجام دهیدپس ما که باید بهتر از او میجنگیدیم. این برای من خیلی معنی داشت.
نکته بعدی -که از همه مهمتر است و زیربنای همه اینها بود- نقش دعا و توسل-مخصوصاً به پیشگاه امام زمان(عج) بود. فاصله بین دعا و آن طرحی که به ذهن من آمد، کمتر از یک لحظه بود. حتی فاصله هم نیفتاد. این مدد الهی برای من آنقدر روشن بود که هیچگاه این موضوع از یادم نمیرود.1
پی نوشت
1. تلخیص گفتار دوم از کتاب ناگفته های جنگ: خاطرات شهید امیر صیاد شیرازی, به کوشش احمد دهقان.
هدی مقدم ـ دوماهنامه امان شماره 15