خیلی برایم سخت بود آخر پدرم را بسیار دوست میدارم با همین دیدارهای كوتاه این زندگی ماشینی، باز هم او را از جان دوست میدارم اما امروز دیوار كاذب آشنایی من و پدرم شكست و شیشه كلفت غریبگی نمایان شد؛ پدرم حرفی زد كه فهمیدم چقدر دورم از آنچه او دوست میدارد. انگار یادم رفته بود یك معنای غریبه بودن شاید این باشد كه ما ندانیم او چه دوست دارد و ما را چگونه میپسندد؟
دیدم بعد از این همه سال آشنایی، هنوز هم با پدر غریبهام … پدری كه در عین غریبگی برایم دعا میكند و مرا دوست میدارد و من فقط فكر میكنم او را دوست دارم او را میشناسم و با او دوستم!
آخر ادعایم میشد كه من با پدر اول دوستیم، بعد پدر و فرزند … .
حالا كه در ذهنم این جمله را مرور میكنم میبینم صدها برابر نیاز دارم به اینكه با او آشتی كنم
حالا میفهمم كه ما با امام عصرمان غریبه شدهایم با او قهریم و باید آشتی كنیم یعنی چه؟
داستان غریبگی هر كس با امام زمانش خود حكایتی است مفصل … .
هر روز صبح با یك دنیا امید برای كسب روزی كركره مغازه را بالا میدهی موقع حساب كردن سود و منفعت حتی حساب چَك و چانههای مردم را نیز میكنی كه 500 تومان باشد برایمان استفاده و 200 تومان برای چك و چانه.
خیلی تلاش میكنی كه اینطور نشود اما انگار حجم كارت كه اضافه میشود انگار هرچه خورشید بیشتر در خانهاش فرو میرود اخلاقت بیحوصلهتر میشود و تندتر غر میزند. حوصلهات از دست تو حوصلهاش سر می رود و بهانه میگیرد و تو میمانی و یك اخلاق بیحوصله، خستگی، اعصابی كه هر لحظه ممكن است خط خطی شود و یك عالمه مشتری پر انرژی.
بعضی روزها كه استفاده و خرید كم است؛ شیطان شُكرت را نشانه میگیرد و در بیحوصلگی قدری ناله میكنی و بی صبری خرج میكنی. اما هر چه فكر میكنم یادم نمیآید روزهای پردرآمد شُكرت چگونه است.
اذان میگویند حّی علی الصلاة … ای بابا مغازه تازه پر شده از مشتری خدا كه نگفته حتماً نماز را اول وقت بخوانید وگرنه تا غروب فرصت نمیداد الان مشتری واجبتر است آخر مشتری مثل پرنده است به اشارهای میپرد … ای بابا یادت رفته این پرنده هم خدایی دارد كه پرواز و ماندن را به او آموخته است … هو الرزاق … .
شیطان عجیب خودش را نخود آشِ انتخابهای تو میكند.
راستی نفهمیدی همسایه آن طرفی كه لَنگ پول جهاز دخترش بود و با همسر مریضش پول دارو هم نداشت، توانست پولی به دست آورد یا نه؟
آقا رضای محله پایینی كه كسی را ندارد حالش چطور است؟
اگر یك موقع خواستی خمس بدهی … هیچ!! فراموش كن حرفم را … .
راستی آخر كشف نكردی چرا پسرت پسته پارسال را با پسته امسال مخلوط میكرد؟
نمیدانم اكبر آقا مثل اینكه رئیس اداره تعیین قیمتهاست. آخر، هر صبح كه از خواب بیدار میشود بنا به جنگ عراق و سرمای كردستان و گرمای جنوب قیمتها را افزایش میدهد … عجب شریك با نفوذی … راستی …
حالا بگو غریبهای با معشوقت یا آشنایی …
كارت خیلی سخت است. خدا قوت در این شهر شلوغ با كمبود بنزین و صف طولانی گاز با این تاكسی كه هر روز یك بازی درمیآورد واقعاً سخت است … اجرش هم بیشتر است … .
خدا به كسب و كارت بركت بدهد. اخلاق خوشت را همه دوست دارند
به كدام سرچشمه متصلی كه هر چه هوا گرمتر میشود یا سردتر حوصلهات با آرامش تو را نگاه میكند.
اگر مسافری در را نه به عمد كه از روی عجله محكم كوبید دهانت جز به دعا و استغفار و پذیرش پوزش او گشوده نمیشود.
«خدا خیرت دهد». این دعای آن مسافری بود كه غریب بود و تو به بهانه غریبه بودنش و بیخبریاَش از كرایهها، چند برابر از او پول نگرفتی … خوب هوای زائران این شهر را داری … .
برف و بوران پارسال یادت هست آخر شب خسته و سرمازده سر راهت آن بنده خدا را هم رساندی وضع مالیاش خوب نبود.
چه دعایی كرد برایت به جای پول … .
این را نشنیده بودم مسافر جا به جا كنی به نیت فَرَج … عجیب عاشق شدهای … عجیب معشوق هم به سویت نظر دارد … .
موقع اذان جلوی مسجد میایستی و نماز میخوانی نگاه كن مردم موقع نماز عجله دارند برای چه؟ نمیدانم اما وقت خوبی است برای مسافر كشی … نه انگار این حرفهای شیطان را هم نمیشنوی … .
معلوم است حسابی دوستش داری
شب قدر تو بودی كه روی تاكسیات زده بودی صلواتی؟!
خوش به حالت؛ دینمان تو را مژده داده به عاقبت به خیری …
غریبه آشنا، خدا قوت
فاطمه حیدری ـ دوماهنامه امان شماره 16