شاخصه دیگر سید رفیع، حساسیت بیش از حد در مورد استفاده از وقتش بود، چنانچه حاضر نمیشد حتی لحظهای از عمر خود را به بطالت بگذراند. او حتی برای ایام تابستان نیز برنامه داشت كه حتماً به كار و حرفهای بپردازد.
ایشان همزمان با پیروزی انقلاب اسلامی، پس از اخذ دیپلم و به سبب انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاهها، موقتاً به همكاری با سپاه پاسداران روی میآورد تا پس از بازگشایی دانشگاهها، مجدداً تحصیل خود را ادامه دهد. اما جوّ معنوی آن زمان سپاه چنان او را شیفته میكند كه دیگر برای همیشه قید دانشگاه را میزند.
او مدتی در واحد بسیج عشایری سپاه مغان، به عنوان مربی عقیدتی و نظامی، چنان در روستاها و مناطق محروم مغان فعالیت میكند كه پس از شروع جنگ، نیروی زیادی از آنجا راهی جبهه میشوند. سال شصت، مدتی به جبهه بستان میرود و توفیق مییابد تا در كنار شهدای بزرگواری چون علی تجلایی و مهدی باكری، سهمی در پیروزی عملیات طریقالقدس داشته باشد.
او را برخلاف میل باطنیاش در تبریز نگه میدارند تا از وجودش برای آموزش نیروهای مردمی بهره گیرند. سید رفیع ابتدا زیر بار این امر نمیرفت و اصرار داشت به منطقه برگردد، اما وقتی به او تكلیف میكنند و مجبور به ماندن میشود، چنان مردانه و با صلابت، قدم در میدان میگذارد كه همگان را به تحیر وا میدارد، چنانچه به سبب نبوغی كه از خود نشان میدهد، به زودی نزد دوستانش ملقب میگردد به «چمران آذربایجان».
خاطراتی به یاد ماندنی از ایشان به جای مانده كه از زبان برادر ایشان نقل میشود:
مسیرهای دوگانه
برف سنگینی باریده بود. صبح همه جا یخبندان بود و سرما. اتفاقاً سید رفیع شب قبلش با لندرور سیاه آمده بود خانه. صبح همین كه پدرم از خانه رفت بیرون، او هم به فاصله كمی دنبالش رفت. مدتی بعد از شهادت سیدرفیع، پدرم تعریف كرد:
«اون روز قصد داشتم با تاكسی و این جور چیزها برم سركار. هنوز توی كوچه چند قدمی نرفته بودم كه رفیع با لندرور كنار پام نگه داشت. من هم از خدا خواسته سوار شدم. سر جاده سنتو كه رسیدیم، نگه داشت. بعد از اینكه كلی ازم معذرتخواهی كرد، گفت: «پدرجان ما مسیرمون تا این جا باهم یكی بود، از این جا راه پادگان از راه كارخانه شما جدا میشه، من دیگه بیشتر از این نمیتونم خدمتت باشم».
برنج سهمیهای و عدالت
با اینكه از پادگان سیدالشهدا تا خانه ما، سی ـ چهل كیلومتر بیشتر فاصله نبود و سید رفیع هم لندرور سیاه زیر پایش بود، ولی معمولاً دیر به دیر میآمد خانه؛ همین عاملی شده بود تا هروقت كه میآمد خانه، مادرم با او مثل یك مهمان برخورد كند و سعی میكرد غذای خوبی بپزد.
یكی از شبها كه او آمده بود، برنجمان تمام شده بود. برای همین هم مادرم یك غذای حاضری درست كرد. سر سفره از سید رفیع عذر خواست و به او گفت كه برنج ما تمام شده و به همین خاطر نتوانسته غذای خوبی بپزد.
آن عذرخواهی مادرم با خجالت و ناراحتی همراه بود. شاید همین باعث شد تا سید رفیع بگوید: «ناراحت نباش مامان، از طرف پادگان به ما پنج كیلو برنج دادن، انشاءاللَّه دفعه بعد خواستم بیام، اونارو میآرم برای شما».
از آن جریان نزدیك یك سال گذشت و از برنج خبری نشد! یك روز مادر به شوخی به او گفت: «رفیع جان! پس چی شد این برنج ما؟ هنوز به عمل نیومده؟»
مثل كسی كه خجالت بكشد، چند لحظه ساكت ماند. بعد گفت: «راستش مامان، من هرچی فكر كردم، دیدم خیلیهای دیگه هستن كه از شما به اون برنج محتاجترن؛ برای همین هم، هر كار كردم، دلم راضی نشد اون رو بیارم این جا».
از این كارش ناراحت شدم؛ گفتم: «اخوی! ناسلامتی اون برنج سهمیه شما بود، چراغی كه به خونه رواست...»
ما زن بیوهای در محله داشتیم كه با كار كردن تو خانه این و آن، بار مسئولیت چند تا بچه قد و نیم قد را به تنهایی میكشید و بزرگشان میكرد. یكی از بچههایش هم ناقصالخلقه بود. آن روز سید رفیع برایم او را مثال زد و گفت: «هر وقت عدالت دولت به حدی رسید كه این برنج مجانی رو به اون و امثال اون زن هم بده، من هم این چیزها رو به عنوان سهمیه قبول میكنم، ولی تا وقتی كه اینطوری نشه، نه».
سرمه بیداری
یكی از همرزمان ایشان تعریف میكند:
«چند ماهی را كه پیش سید رفیع بودم، بدون استثنا، او هر شب آخرین نفری بود كه در مجموعه نیروهای پادگان میخوابید و سحرها اولین نفر بود كه بیدار میشد.
یك شب از سر كنجكاوی رفتم پشت در اتاق تا ببینم چه كار میكند. شنیدم با صدای دلنشینی شروع كرد به خواندن قرآن. نزدیك یك ساعت، آن صدای دلنشین را از توی راهرو میشنیدم. بعد از آن چند ركعت نماز خواند.
این برنامه هرشب سید رفیع بود؛ یعنی بین ساعت یك و دو شب میخوابید. خیلی هم مواظب بود كسی متوجه برنامهاش نشود».
برات شهادت
چند ماه بود میخواست برود جبهه، نمیگذاشتند. میگفتند: اینجا (پادگان) به تو خیلی بیشتر احتیاج داریم.
این مسئله خیلی رنجش میداد. یكبار از باب دلداری به او گفتم: «داداش جان! تو اگر بخوای پادگان رو ول كنی، كسی مثل خودت پیدا نمیشه كه جای تو رو پر كنه؛ ولی جبهه اگر نری، خیلیها هستن كه جای تو رو پر كنن».
گفت: «من یك چیزی رو فهمیدم، اونم اینكه عمل هر كسی رو تو نامه اعمال خودش مینویسن، ما این همه بچههای مردم رو تشویق میكنیم بِرَن جبهه، اون وقت اگر خودمون نخوایم بریم، میشیم حكایت زنبور بیعسل».
سال شصت و دو، ایام عید، یك روز از خواب كه بیدار شدم، دیدم سید رفیع هنوز سر سجادهاش نشسته. از همان لحظههای اول متوجه شدم حال و هوای دیگری دارد. یكی ـ دو ساعت مانده به ظهر، میخواست برود جایی. موتور را برداشتم و همراهش رفتم. مقصدش ستاد اعزام نیروی لشكر سی و یك عاشورا بود.
میدانستم كه بازهم فرم درخواست اعزام را پر كرده و انتظار امضا شدن آن را از طرف مسئول مربوطهاش دارد. حسب تجربهای كه از دفعههای قبل داشتم، مطمئن بودم این بار هم برگهاش امضا نخواهد شد.
حدود نیم ساعت بعد، پیدایش شد. تا دیدمش، دلم هری ریخت پایین؛ حال و هوای تشنهای را داشت كه بعد از مدتها به آب رسیده باشد. برگه را دستش گرفته بود. با خوشحالی نشانم داد و گفت: «بالاخره بهم حكم مأموریت دادند».
چند روز بعد از شهادتش، رفقایی كه آن روز در ستاد اعزام نیرو او را دیده بودند، میگفتند: «حكمش رو با خوشحالی به ما نشون داد و گفت: من برات شهادتم رو از خود آقا امام زمان(عج) گرفتم».
صدایی از بهشت
سید عزیز رفیعی ـ برادر شهید ـ میگوید: «تا مدتی بعد از شهادت سید رفیع، اوضاع روحی من به هم ریخته بود. در آن ایام چون صبحها خواب میماندم، همیشه مادرم مرا برای نماز بیدار میكرد. نماز میخواندم و صبحانهای میخوردم و میرفتم سركار.
یك روز وقتی چشم باز كردم، دیدم آفتاب زده و هوا روشن است. بلند شدم و سراغ مادرم رفتم. دیدم او هم خواب است. اولین حدسی كه زدم، این بود كه شاید خودش هم برای نماز بیدار نشده، ولی چنین چیزی اصلاً سابقه نداشت. به هرحال، بیدارش كردم و گفتم: «مادر چرا منو بیدار نكردی؟ نمازم رفت، كارم دیر شد».
دیدم با تعجب دارد نگاهم میكند. گفت: «تو مگه خودت بیدار نشدی؟» گفتم: نه!
آن روز تا برای او قسم نخوردم، باور نكرد كه من خواب مانده بودم. تازه آن وقت بود كه به شدت گریهاش گرفت و دست و پایش به لرزه افتاد.
او سحر آن روز، مثل همیشه بلند میشود برای نماز. میبیند كسی توی حیاط دارد اذان میگوید. صدایش خیلی شبیه همان صدای خوش سید رفیع بوده است. مادرم فكر میكند من هستم كه دارم اذان میگویم. در دل تحسینم میكند و میگوید: «بارك اللَّه، سیدعزیزم خودش بلند شده و چقدر قشنگ داره اذان میگه!»
آن شب هیچ كس دیگر هم در خانهمان نبود كه اذان گفتن را بیندازیم گردن او.
فرازی از وصیتنامه شهید سید رفیع رفیعی
«ای ملت بپا خاسته ایران، اگر شما لحظهای غفلت كنید و امامتان را بییاور بگذارید، از یك ذره خونم نخواهم گذشت تا شما را در پیشگاه الهی و در برابر پیغمبرصلی الله علیه و آله به مؤاخذه بكشانم؛ حتماً چنین انسانهایی در آن روز مفتضح خواهند شد.
ـ در رشد معنویات و ارتقا به درجات عالیتر ایمان، همت و جدیت نمایید.
ـ قرائت قرآن را به شكل ملكه برای خود درآورده و از آن غافل نشوید.
ـ به پیش بتازید و چنان به تشكیلات و صف های عنكبوتی دشمنان و خائنین به اسلام حملهور شوید كه قدرت تفكر را از آنان سلب كنید و چنان به آتش بكشید آنها را كه دود آن، آسمان جهلشان را تاریكتر نماید».
مقامشان عالی و راهشان پررهرو باد.
. ماهنامه امتداد، شماره22 با كمي تصرف و تلخيص.
حجت میراشرفی ـ دوماهنامه امان شماره 20