نشریات و مجلات چاپی

مدرسه و پایگاه های علمی
مدرسه مجازی مهدویت
نشریه امان فعالیت خود را از سال ... آغاز کرده است. هم‌اکنون 348 نفر با این مجموعه مرتبط هستند.

چمرانِ آذربایجان

او مدتی‌ در واحد بسیج عشایری‌ سپاه مغان، به عنوان مربی‌ عقیدتی‌ و نظامی‌، چنان در روستاها و مناطق محروم مغان فعالیت می‌‏كند كه پس از شروع جنگ، نیروی‌ زیادی‌ از آنجا راهی‌ جبهه می‌‏شوند. سال شصت، مدتی‌ به جبهه بستان می‌‏رود و توفیق می‌‏یابد تا در كنار شهدای‌ بزرگواری‌ چون علی‌ تجلایی‌ و مهدی‌ باكری‌، سهمی‌ در پیروزی‌ عملیات طریق‌‏القدس داشته باشد.
شهید سید رفیع رفیعی‌ در سال 1341، در یكی‌ از محلات جنوبی‌ تبریز، و در خانواده‏ای‌ متدین دیده به جهان می‌‏گشاید. از شاخصه‏‌های‌ شهید رفیعی‌ در سنین كودكی‌ و بعد از آن، حافظه قوی‌ و هوش سرشارش بود. لوح‏های‌ تقدیر و كارنامه‏‌های‌ به‏جا مانده از او گواهی‌ می‌‏دهند كه تا هنگام گرفتن دیپلم، بدون استثنا در هر سال تحصیلی‌، شاگرد ممتاز و برگزیده می‌‏شد.
شاخصه دیگر سید رفیع، حساسیت بیش از حد در مورد استفاده از وقتش بود، چنانچه حاضر نمی‌‏شد حتی لحظه‌ای از عمر خود را به بطالت بگذراند. او حتی‌ برای‌ ایام تابستان نیز برنامه داشت كه حتماً به كار و حرفه‏‌ای‌ بپردازد.
ایشان همزمان با پیروزی‌ انقلاب اسلامی‌، پس از اخذ دیپلم و به سبب انقلاب فرهنگی و تعطیلی دانشگاه‌ها، موقتاً به همكاری‌ با سپاه پاسداران روی‌ می‌‏آورد تا پس از بازگشایی‌ دانشگاه‏‌ها، مجدداً تحصیل خود را ادامه دهد. اما جوّ معنوی‌ آن زمان سپاه چنان او را شیفته می‌‏كند كه دیگر برای‌ همیشه قید دانشگاه را می‌‏زند.
او مدتی‌ در واحد بسیج عشایری‌ سپاه مغان، به عنوان مربی‌ عقیدتی‌ و نظامی‌، چنان در روستاها و مناطق محروم مغان فعالیت می‌‏كند كه پس از شروع جنگ، نیروی‌ زیادی‌ از آنجا راهی‌ جبهه می‌‏شوند. سال شصت، مدتی‌ به جبهه بستان می‌‏رود و توفیق می‌‏یابد تا در كنار شهدای‌ بزرگواری‌ چون علی‌ تجلایی‌ و مهدی‌ باكری‌، سهمی‌ در پیروزی‌ عملیات طریق‌‏القدس داشته باشد.
او را برخلاف میل باطنی‌‏اش در تبریز نگه می‌‏دارند تا از وجودش برای‌ آموزش نیروهای‌ مردمی‌ بهره گیرند. سید رفیع ابتدا زیر بار این امر نمی‌‏رفت و اصرار داشت به منطقه برگردد، اما وقتی‌ به او تكلیف می‌‏كنند و مجبور به ماندن می‌‏شود، چنان مردانه و با صلابت، قدم در میدان می‌‏گذارد كه همگان را به تحیر وا می‌‏دارد، چنانچه به سبب نبوغی‌ كه از خود نشان می‌‏دهد، به زودی‌ نزد دوستانش ملقب می‌‏گردد به «چمران آذربایجان».
خاطراتی به یاد ماندنی از ایشان به جای مانده كه از زبان برادر ایشان نقل می‌شود:
مسیرهای‌ دوگانه
برف سنگینی‌ باریده بود. صبح همه جا یخبندان بود و سرما. اتفاقاً سید رفیع شب قبلش با لندرور سیاه آمده بود خانه. صبح همین كه پدرم از خانه رفت بیرون، او هم به فاصله كمی‌ دنبالش رفت. مدتی‌ بعد از شهادت سیدرفیع، پدرم تعریف كرد:
«اون روز قصد داشتم با تاكسی‌ و این جور چیزها برم سركار. هنوز توی كوچه چند قدمی‌ نرفته بودم كه رفیع با لندرور كنار پام نگه داشت. من هم از خدا خواسته سوار شدم. سر جاده سنتو كه رسیدیم، نگه داشت. بعد از این‏كه كلی‌ ازم معذرت‏خواهی‌ كرد، گفت: «پدرجان ما مسیرمون تا این جا باهم یكی‌ بود، از این جا راه پادگان از راه كارخانه شما جدا می‌‏شه، من دیگه بیشتر از این نمی‌‏تونم خدمتت باشم».
برنج سهمیه‏‌ای‌ و عدالت
با این‏كه از پادگان سیدالشهدا تا خانه ما، سی‌ ـ چهل كیلومتر بیشتر فاصله نبود و سید رفیع هم لندرور سیاه زیر پایش بود، ولی‌ معمولاً دیر به دیر می‌‏آمد خانه؛ همین عاملی‌ شده بود تا هروقت كه می‌‏آمد خانه، مادرم با او مثل یك مهمان برخورد كند و سعی‌ می‌‏كرد غذای‌ خوبی‌ بپزد.
یكی‌ از شب‏ها كه او آمده بود، برنج‏مان تمام شده بود. برای‌ همین هم مادرم یك غذای‌ حاضری‌ درست كرد. سر سفره از سید رفیع عذر خواست و به او گفت كه برنج ما تمام شده و به همین خاطر نتوانسته غذای‌ خوبی‌ بپزد.
آن عذرخواهی‌ مادرم با خجالت و ناراحتی‌ همراه بود. شاید همین باعث شد تا سید رفیع بگوید: «ناراحت نباش مامان، از طرف پادگان به ما پنج كیلو برنج دادن، ان‏شاءاللَّه دفعه بعد خواستم بیام، اونارو می‌‏آرم برای‌ شما».
از آن جریان نزدیك یك سال گذشت و از برنج خبری‌ نشد! یك روز مادر به شوخی‌ به او گفت: «رفیع جان! پس چی‌ شد این برنج ما؟ هنوز به عمل نیومده؟»
مثل كسی‌ كه خجالت بكشد، چند لحظه ساكت ماند. بعد گفت: «راستش مامان، من هرچی‌ فكر كردم، دیدم خیلی‌‏های‌ دیگه هستن كه از شما به اون برنج محتاج‏ترن؛ برای‌ همین هم، هر كار كردم، دلم راضی‌ نشد اون رو بیارم این جا».
از این كارش ناراحت شدم؛ گفتم: «اخوی‌! ناسلامتی‌ اون برنج سهمیه شما بود، چراغی‌ كه به خونه رواست...»
ما زن بیوه‌‏ای‌ در محله داشتیم كه با كار كردن تو خانه این و آن، بار مسئولیت چند تا بچه قد و نیم قد را به تنهایی‌ می‌‏كشید و بزرگشان می‌‏كرد. یكی‌ از بچه‌هایش هم ناقص‏‌الخلقه بود. آن روز سید رفیع برایم او را مثال زد و گفت: «هر وقت عدالت دولت به حدی‌ رسید كه این برنج مجانی‌ رو به اون و امثال اون زن هم بده، من هم این چیزها رو به عنوان سهمیه قبول می‌‏كنم، ولی‌ تا وقتی‌ كه این‏طوری‌ نشه، نه».
سرمه بیداری‌
یكی از همرزمان ایشان تعریف می‌كند:
«چند ماهی‌ را كه پیش سید رفیع بودم، بدون استثنا، او هر شب آخرین نفری‌ بود كه در مجموعه نیروهای‌ پادگان می‌‏خوابید و سحرها اولین نفر بود كه بیدار می‌‏شد.
یك شب از سر كنجكاوی رفتم پشت در اتاق تا ببینم چه كار می‌‏كند. شنیدم با صدای‌ دلنشینی‌ شروع كرد به خواندن قرآن. نزدیك یك ساعت، آن صدای‌ دلنشین را از توی‌ راهرو می‌‏شنیدم. بعد از آن چند ركعت نماز خواند.
این برنامه هرشب سید رفیع بود؛ یعنی‌ بین ساعت یك و دو شب می‌‏خوابید. خیلی‌ هم مواظب بود كسی‌ متوجه برنامه‌‏اش نشود».
برات شهادت
چند ماه بود می‌‏خواست برود جبهه، نمی‌‏گذاشتند. می‌‏گفتند: این‌جا (پادگان) به تو خیلی‌ بیشتر احتیاج داریم.
این مسئله خیلی‌ رنجش می‌‏داد. یك‏بار از باب دلداری‌ به او گفتم: «داداش جان! تو اگر بخوای‌ پادگان رو ول كنی‌، كسی‌ مثل خودت پیدا نمی‌‏شه كه جای تو رو پر كنه؛ ولی‌ جبهه اگر نری‌، خیلی‌‏ها هستن كه جای‌ تو رو پر كنن».
گفت: «من یك چیزی‌ رو فهمیدم، اونم این‌كه عمل هر كسی‌ رو تو نامه اعمال خودش می‌‏نویسن، ما این همه بچه‏‌های‌ مردم رو تشویق می‌‏كنیم بِرَن جبهه، اون وقت اگر خودمون نخوایم بریم، می‌‏شیم حكایت زنبور بی‌‏عسل».
سال شصت و دو، ایام عید، یك روز از خواب كه بیدار شدم، دیدم سید رفیع هنوز سر سجاده‏اش نشسته. از همان لحظه‏‌های‌ اول متوجه شدم حال و هوای‌ دیگری‌ دارد. یكی‌ ـ دو ساعت مانده به ظهر، می‌‏خواست برود جایی‌. موتور را برداشتم و همراهش رفتم. مقصدش ستاد اعزام نیروی‌ لشكر سی‌ و یك عاشورا بود.
می‌‏دانستم كه بازهم فرم درخواست اعزام را پر كرده و انتظار امضا شدن آن را از طرف مسئول مربوطه‏‌اش دارد. حسب تجربه‏ای‌ كه از دفعه‏‌های‌ قبل داشتم، مطمئن بودم این بار هم برگه‌‏اش امضا نخواهد شد.
حدود نیم ساعت بعد، پیدایش شد. تا دیدمش، دلم هری‌ ریخت پایین؛ حال و هوای‌ تشنه‌‏ای‌ را داشت كه بعد از مدت‏‌ها به آب رسیده باشد. برگه را دستش گرفته بود. با خوشحالی‌ نشانم داد و گفت: «بالاخره بهم حكم مأموریت دادند».
چند روز بعد از شهادتش، رفقایی‌ كه آن روز در ستاد اعزام نیرو او را دیده بودند، می‌‏گفتند: «حكمش رو با خوشحالی‌ به ما نشون داد و گفت: من برات شهادتم رو از خود آقا امام زمان(عج) گرفتم».
صدایی‌ از بهشت
سید عزیز رفیعی ـ برادر شهید ـ می‌گوید: «تا مدتی‌ بعد از شهادت سید رفیع، اوضاع روحی‌ من به هم ریخته بود. در آن ایام چون صبح‏‌ها خواب می‌‏ماندم، همیشه مادرم مرا برای‌ نماز بیدار می‌‏كرد. نماز می‌‏خواندم و صبحانه‌ای‌ می‌‏خوردم و می‌‏رفتم سركار.
یك روز وقتی‌ چشم باز كردم، دیدم آفتاب زده و هوا روشن است. بلند شدم و سراغ مادرم رفتم. دیدم او هم خواب است. اولین حدسی‌ كه زدم، این بود كه شاید خودش هم برای‌ نماز بیدار نشده، ولی‌ چنین چیزی‌ اصلاً سابقه نداشت. به هرحال، بیدارش كردم و گفتم: «مادر چرا منو بیدار نكردی‌؟ نمازم رفت، كارم دیر شد».
دیدم با تعجب دارد نگاهم می‌‏كند. گفت: «تو مگه خودت بیدار نشدی‌؟» گفتم: نه!
آن روز تا برای‌ او قسم نخوردم، باور نكرد كه من خواب مانده بودم. تازه آن وقت بود كه به شدت گریه‌‏اش گرفت و دست و پایش به لرزه افتاد.
او سحر آن روز، مثل همیشه بلند می‌‏شود برای‌ نماز. می‌‏بیند كسی‌ توی‌ حیاط دارد اذان می‌‏گوید. صدایش خیلی‌ شبیه همان صدای‌ خوش سید رفیع بوده است. مادرم فكر می‌‏كند من هستم كه دارم اذان می‌‏گویم. در دل تحسینم می‌‏كند و می‌‏گوید: «بارك اللَّه، سیدعزیزم خودش بلند شده و چقدر قشنگ داره اذان می‌‏گه!»
آن شب هیچ كس دیگر هم در خانه‌‏مان نبود كه اذان گفتن را بیندازیم گردن او.
فرازی از وصیت‌نامه شهید سید رفیع رفیعی
«ای‌ ملت بپا خاسته ایران، اگر شما لحظه‏ای‌ غفلت كنید و امامتان را بی‌‏یاور بگذارید، از یك ذره خونم نخواهم گذشت تا شما را در پیشگاه الهی‌ و در برابر پیغمبرصلی الله علیه و آله به مؤاخذه بكشانم؛ حتماً چنین انسان‏هایی‌ در آن روز مفتضح خواهند شد.
ـ در رشد معنویات و ارتقا به درجات عالی‌‏تر ایمان، همت و جدیت نمایید.
ـ قرائت قرآن را به شكل ملكه برای‌ خود درآورده و از آن غافل نشوید.
ـ به پیش بتازید و چنان به تشكیلات و صف‏ های‌ عنكبوتی‌ دشمنان و خائنین به اسلام حمله‏‌ور شوید كه قدرت تفكر را از آنان سلب كنید و چنان به آتش بكشید آنها را كه دود آن، آسمان جهل‏شان را تاریك‏تر نماید».
مقامشان عالی و راهشان پررهرو باد.

. ماهنامه امتداد، شماره22 با كمي تصرف و تلخيص.
آخرین ویرایش
در 1394/8/18 10:47 توسط فاطمه کاظمی

مطالب پربازدید را ببینید
و یا به فهرست بازگردید.

بازگشت به ابتدای صفحه

تلفن
نشانی
02188998601
تهران، خیابان انقلاب، تقاطع قدس و ایتالیا، پلاک 98
پیامک
30001366